کتاب قلعه حیوانات
«قلعه حیوانات» یا با وفاداری به ترجمه «مزرعه حیوانات»، مشحون از نکات بود. من اولش گمان کردم آغاز و انجام سوسیالیسم را میگوید، ولی ترجیح دادم بسطش بدهم به عقاید جبری بشر که درون این زمین دنبال استیفای خواستهای درونی خود است. ما باید یک پایهای را بپذیریم؛ اینکه «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست». اما من این قصه را مکرر دیدهام. به قول زرینکوب تاریخ تکرار نمیشود، اشتباهات تکرار میشود. اگر یک مؤسس کار را خوب درمیآورد و در ادامه مکتب به انحراف میرود، معنیاش این نیست که مکتب مشکل داشته. آنتیتزها همیشه هم متعالی نیستند، گاه صرفاً از درِ سلب و نفی درمیآیند. منتظرند مکتبدار چیزی بگوید یا کاری کند و بدون حجتِ بهدردبخور ردّش کنند و خبرشان سنتز تولید بشود.
در واقع جریان انتقال مکتب از نوک هرم به قاعده آن بهدرستی انجام نگرفته است. جریان انتقال آگاهی یک جریان هموارگیست. درست نیست بنشینیم پیش خودمان بگوییم همه شیرفهم شدند، حالا دیگر بس است. مگر انسان تمام میشود که آگاهیرسانی تمام بشود؟ مگر شیطان رفت در اعماق جهنم و جزغاله شد که مثل بزغاله جست بزنیم و رها باشیم؟ در «قلعه حیونات» دیدم صاحب مکتب هر قدر هم فرزانه و کاربلد باشد، باید بکوشد با ابزارهای مختلف سطح فرهنگی و آگاهی اهالی شهر آرمانی خود را برتر کند تا در دام کودتاها و استحالهها گرفتار نشود.