🔺 پادشاهی ظالم می‌خواست قصری بنا کند. مهندسان را فراخواند تا شکل آن را بر خاک بکشند تا شاه آن را تصور کند. خانهٔ نقشهٔ مهندسان مربع بود و تنها مزاحم نقشه خانهٔ پیرزنی در جوارِ قصر بود. پادشاه ظالم به پیرزن گفت این خانه را بفروش. گفت نمی‌فروشم، چون فرزندان کوچکی دارم و این خانه مسکن و آرامگاه ایشان است.

🔺 روزی آن پیرزن غایب بود و وقتی برگشت خانه خود را ویران دید. پیرزن از آن اتفاق بسیار رنجید و با چشمانی اشک‌بار روی به آسمان کرد و گفت: «الهی! إن کنتُ غائبا فکنتَ حاضرا؛ خدایا اگر من غایب بودم، تو که حاضر بودی.»

🤲 همین‌که این مناجات را کرد، امیر بر سر آن عمارت نشسته بود، زلزله درآمد و آن بنا را به‌کل بر زمین انداخت و آن شاه زیر آوار رفت و هلاک شد تا برای عاقلان روشن شود که ظلم پایدار نیست.

.

📚 جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، با اندکی ساده‌نویسی امروزی