در کلمه
هر کس به من هر کتابی هدیه داده مرا به معشوقم رسانده. نمیتوانم در ذهنم از میان هدیههای مادی چیزی بالاتر از کتاب خیال کنم. پیشتر خودم هم در مراسمها اگر پولی هم میدادم، آن را میان کتابی مینهادم. خاصیت عجیبی دارد کتاب. شلوغ نیست. مزدحم نیست. سر کارت نمیگذارد. زود درمییابی فریباست یا صادق. ساعتی که با کتاب صرف شود بهتر از روزهاییست که با رسانههای نوین بگذرد. بگذریم.
با تمامِ سرشلوغی و کمزمانیام در تمام این روزها، حداقل پنج کتاب در دو ماه وارد خانهمان شد. از این بابت خیلی راضیام. زندگی من اگرچه از لحاظ مادیات کمبودهایی دارد، مانند خیلی از مردم، در گوشه و کنارش چیزهایی دارد که مانند خنکآبی و خنکسایهای در میان کویری هراسناک دقایقی در آن میتوانم آسوده باشم. پیشترها که تقریباً هر شب صفحهای با خطی ریز در سررسید مینوشتم یا شعری مرتکب میشدم، اغلب روز را به این امید شب میکردم که با خود در آن خاموشی نسبی شبانه روبرو شوم و هر چه بیشتر برابر حوادث خاموشی را ترجیح میدادم، کلماتم قوسدارتر و بلندتر میشد. اکنون نمیتوانم بگویم به امید دیدار شبانۀ کتاب میزیم.
البته که دیدار ساناز و ساعتی گفتوگو با او نیز دلم را بندِ زندگی میکند. ساناز برابر این علقۀ کتابیام در آن اوایل اگر هم کمی مقاومت کرد، از این بابت بود که بیش از کتابخوان بودن کتابدارم! میگوید به کتاب نوک میزنی. درست میگوید. آن جوری که علی کرمی کتاب میخواند، آن هم بی سر و صدا، هرگز کتابخوان نبودهام. آن طوری که سیدمسعود کتاب خورده است، یک روز هم نبودهام. تا خواندن نباشد، نوشته جانی ندارد. بیجانیِ نوشتههای غالب قلمبهدستها حاکی از ورودیِ نابهسامانشان است. من هم بدتر از همه.
بدم، ولی این کالای خوب را دوست دارم و کسانی را که کتاب میدهندم نیز طبیعتاً دوستتر دارم. یکی از بهترینِ این دوستان حتماً خودِ ساناز است. فهمید برای سالگرد ازدواج چیزی بهتر از کتاب نیست. دو کتاب هم هدیه داد. باورنکردنیست. انتخابش هم با خودم بود. سارا هم کتاب عیدی داد: مردی که میخندد از ویکتور هوگو. عالیست. محمدطه پیش از عید پرسید مردی که میخندد را خواندهای؟ گفتم نه. نمیدانستم دارد تحقیقات میکند برای هدیه. گمان کردم میخواهد دربارهاش بپرسد. رمانخوان نیستم، ولی معتقدم رمانخوانی به پایان رساندنِ کتاب نیست؛ در حال و هوای کلمات نویسنده شناور بودن است. کلمات ناموس نویسنده است. او ساده اینها را بر کاغذ نیاورده که تو بهشتاب از رویشان بپری. آرام باش. شاید در یک کلمه برای تو نشانهای از راهِ گمکردهات نهاده باشند. مگر خدا باید مستقیم در رویت چیزی را بگوید؟ یادت هست مدتها پیش سرودم: تند مرو، قدم بزن / در دو جهان شتاب نیست.
حالا کمی ماجرا برعکس شده. کتابها را در کتابفروشیها برانداز میکنم و برنمیدارم. میگوید بردار اگر دوست داری. میگویم همانها را که در خانه است بخوانم فعلاً. میخواهد حالم را خوب کند. میداند کتاب داشتن بهترم میکند. هرچند گشتن دنبالِ چیزی که بهترم کند معمولاً خطا بوده. بهمن میگفت مانند تختهپاککنی هستی که هر چه را بر تو مینویسند بهسرعت پاک میکنی. شاید نفی بهتر از ایجاب باشد. حداقلش این است که رنگ تعلق نمیگیری و حالی به حالی نمیشوی. به سیدامیر گفتم چیزی نمیگیردم. گفت این که خوب است، قرار هم نیست چیزی ما را نگه دارد. اگرچه این گممآلی شباهتی به تقدس ندارد. یک چیز گنگیست. بعید است آنان که در پی هدفی برای زندگی بودهاند به نتیجۀ قانعکنندهای رسیده باشند. حالا اگر سیدمسعود این نوشتهها را ببیند باز میگوید نوشتههایت مروج شک است تا یقین. چه باید کرد؟ بیابان هم که نمیشود رفت. چه باید کرد؟