امروز برای یافتن فهرست نسخه‌های خطی بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه‌مان. قفسه‌های کتاب و دانشنامه‌ها و فرهنگ‌ها و هزاران کتاب دیگر را دیدم. باز مانند دیوانه‌ها مرغ روحم قصدِ آن روزها را کرد. با تمامِ ناسزاهایی که گاه و بی‌گاه به دانشگاه می‌دهم، جدا از هر ماهیتی که دانشگاه دارد، به خاطر همین کتابخانه‌اش دوست دارم حداقل چند سال مداوم در میان همان قفسه‌ها بمانم.

اما دیگر روزگار مرا در خود گرفته و نمی‌گذارد رؤیاهای کودکانه‌ام رنگ و رونقی بگیرد. شاید چیزی که در نظر من جذاب و خواستنی می‌آید، کمکی به مسیر ابدیتم نکند. نمی‌دانم. تنها با همین چیزها خودم را تسکین می‌دهم. من تشنۀ دیدن و خواندن و اندیشیدن و نوشتنم. و هر چه خالی می‌کنم، باز نمی‌شود. امیدم به آن فرشته‌ای‌ست که در گور برانگیخته می‌شود و مرا تا روز قیامت آموزش می‌دهد. اما مگر من عالمم؟ چقدر گفتنِ این چیزها هم دردآورد است.