در اسارت تا ابد

وادادگی عجیبی سراپایم را گرفته است و چندان امیدی به تغییراتی خاص در روند پیش رو ندارم. من هنوز همانم که مولا علی علیه‌السلام فرمود: آن‌که نمی‌داند به کجا می‌رود به جایی نخواهد رسید. دیروز که قدمی در دشت زدیم دیدم اینجا نوشتنی نیست. نوشتنِ من همه در تنگی‌های شهر است. روزی که این تمدنِ انرژی‌محور محو شود خنده‌ها خواهیم زد. چقدر قهقهه‌آمیز است هنگامی که تمامِ بودِ این سازه با نبودِ انرژی‌های فسیلی و قطع برق نابود شود. مادرم می‌گوید اگر برق نباشد چه خواهیم کرد؟ می‌گویم شما که روزگار بی‌برقی را دیده بودید چه اندوهی دارید؟

دولت مستقر درگیر واردات و نصب سلول‌های خورشیدی است. با آن هم غش‌غش خندیدیم. آخر توانی که مزارع بزرگ سلول‌های خورشیدی دارند یک محله را نیز کفاف نمی‌دهد. به همین صورت خریت ادامه دارد. انسان اندوه بزرگی است که پشت چهره‌ی جنگ و توسعه و انرژی در محاق فنا رفته است. پیری امروز در گوشم می‌خواند هستند کسانی که در معرض سقوط‌اند و درست در لحظه‌ی فروافتادن در چاه خوش و خرم‌اند. برخی نیز در کشاکش رفتنِ این حاکم و نشاندنِ آن حکومت‌اند. حالِ دنیای ما خوب نیست، چون ربط ما با اصل ما درست نیست. اکنون که قرار است وزارت جنگ از بیشترین کشتار ابایی نداشته باشد، احتمالِ این‌که ما نیز فردای پایانِ جنگ را نبینیم روشن نیست.

خیال کن فردای افول تمدن‌های متجاوز و قلدر عالم را هم دیدی. با خودت چه خواهی کرد؟ آن قلدر بزرگ که قرار است تا ابد با تو بیاید با هیچ موشک و جنگنده و لشکری از میان نخواهد رفت. او خودِ ققنوس است که از میانِ آتش نیز باز زاده خواهد شد و هستی‌ات را به آتش خواهد کشید. اگر او را مسلمان نکنی و کافرانه با خود ببری‌اش، هیچ آسایشی در هیچ کاخ و قصر و دشت و باغی نخواهی داشت. چه دشواریِ وصف‌ناپذیری دارد در اسارتِ دشمنان به ابدیت قدم نهادن. که قیامت نه پایانِ راهِ آدمی، که تازه آغازی بر ابدیتی تمام‌ناپذیر است.

از گلشن دیدار به گفتار

روزمرگی و شمارش روزها برای آن‌که شاید فردایی باشد که تمام خیالات تو نه، حداقل شمایلی از خیالاتت محقق بشود. خیال‌نداشتن برای یک انسان، برای یک گروه، برای یک قوم هیچ خوب نیست. تمام چیزهایی که در مغز یا روح یا هر جای دیگری که بنده از آن بی‌خبرم نقش می‌بندد و آدمی را به سوی شهوتی می‌کشاند، می‌تواند درست نباشد. درست‌بودن محک خوبی است، اما اگر با تمام جان‌کندن‌هایت به این رسیدی که چنین کاری درست است، چرا به آن معتقد نباشی؟ البته که ما قرآن‌خوانان و مسلِمان باید آگاه باشیم که انسان چیزی جز عزم نیست؛ همان که خداوند در آدم آن را نیافت و به پایین‌ترینِ پایینان هبوطش داد.

عزم آن چیزی بود که آدم علیه‌السلام با آن مشغولِ تمام و کمال خداوند متعال بود و وقتی سست شد، توجهش از او منصرف شد و متوجهِ عریانی و بی‌چیزیِ خویش شد؛ همان بی‌چیزی که پیش‌تر هم بود، ولی آن‌قدر غرق دیدار بود که درنمی‌یافت. از آن عالمِ دیدارِ بی‌سخن به کلمه‌خانه‌ی بی‌شهود طرد شد. دیگر باید با کلماتی که آموخته بود عبادت می‌کرد و دیده‌ای را که فایده‌اش دیدن دلبر است، سرگرم مشاهده و ادراک آیات خداوند سبحان بسازد. بی‌خود نبود آن‌همه زار زد از آنی غفلت.

در اذن دخول حرم‌های معصومان علیهم‌السلام شهادت می‌دهیم شما زنده‌اید و ما را می‌بینید و حجاب دیدار افکنده شده و عوضش درِ لذت مناجات با شما بر ما گشوده است. امتحان حضور را دستِ‌کم نگیرید. ارتداد اهل اسلام بعد از رحلت رسول گرامی خداوند از روی همین حضور و دیدار و همراهی ظاهری با ولی خدا بود. آن‌ها خود را با تواضعی دروغین اندکی پایین‌تر از حضرت می‌دانستند و سخن او را سخن خدا نمی‌دانستند، وگرنه چگونه می‌توان گفت او هذیان می‌گوید؟ «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی زابدال حق آگاه شد.» آدم علیه‌السلام را شماتت نکنید. او به فقر و برهنگی خود بینا شد، ولی آیا ما پس از تردید در ولیِ خداوند، به خطای مرگ‌بارِ خود آگاه شدیم؟

روزها از پیِ هم می‌گذرد و آن عبادتی که هدف خلقت ماست از من سر نمی‌زند. در میان غوغای خالی و تمام‌نشدنیِ دهر نمی‌توانم به او روی بیاورم. مگر انسان چیزی جز روی‌آوری و عزم و توجه و جهت است؟ تنها می‌کوشم در معبدِ نوشتن آن معبودِ نویسندگانِ نمازگزار را دریابم. شاید بتوانم به سبکِ آدم علیه‌السلام او را با کلمات بخوانم تا اجابت شوم. و این زیارت‌نامه را وِردی محزون سازم که شادی‌های ساختگیِ این قومِ خیالاتی را از دلم بزداید. حرفش ساده است. شدنش برای من خیالی است که چهار دهه از عمرم را بر باد داده است.