هنوز هم نمی‌شود با چیزی حال کرد انگار. مثلاً وقتی پیامک واریز پول آمد، با این پیامک‌ها نه خوشحال شدم، نه غمگین. فقط اشک خوب است. شب که فیلم سینمایی بی‌بدن را دیدیم تمامِ روحم پر از اشک بود. همان اول فیلم زار زدم. من می‌دانم این دنیا دیوانه به اندازه کافی دارد، اما دیوانه به این چیزها فکر نمی‌کند. دیوانه درون خود دیو ندارد، خدیو دارد. زرنگ‌ها گمان کرده‌اند ما نمی‌توانیم پژوهش کنیم و دیوانه‌ها پژوهشگرانِ خوبی نیستند. زرشک! ما نه‌تنها مو را از ماست می‌کشیم، مو را از میان به دو نیم می‌کنیم.

زار زدم چون دیدم درونِ من نیز اژدهایی خانه دارد که روحم را به‌زودی به دوزخ خواهد برد. دیدم هیچ دور نیست من هم در یک ناگهان از خشم غلطی بکنم که هیچ بازگشتی نداشته باشد. از روزی که با جنود عقل و جهل کارم را آغاز کردم، کم‌کم روی این فضائل و رذائل حساس شدم. در همین فیلم آن‌که به انسان کامل از تمام شخصیت‌ها نزدیک‌تر بود بازپرس بود. دلیلش هم این بود که در تمام لحظات دغدغه‌اش حق بود.

این بر مدار حق بودن چیزی‌ست که ما کم داریم. رفتارهای ما در تمام لحظات‌مان پیچیده به اغراض گوناگونی‌ست که می‌خواهیم آن‌ها را حق جلوه بدهیم، ولی اغلب حق نیستند و بر اساس خواسته‌های ما شکل می‌گیرند، نه ارادۀ الهی. این‌گونه است که ما به بهشت نخواهیم رفت، چون با خودمان و هوای نفس‌مان مبارزه‌ای نکرده‌ایم و قطعاً این کلمات نیز به پشیزی نمی‌ارزند و بارِ گناهان و بدبختی‌های مرا سنگین‌تر می‌کنند و سندی می‌شوند برای بیشتر و بیشتر ثابت‌شدنِ عصیانِ آگاهانۀ من.

ای دوست! ای برادر! ای عزیزی که بعدها این سیاهه‌ها را شاید بخوانی و شاید هم از میان رفتند! زیاد لی‌لی به لالای خودت نگذار. زیاد خودت را تحویل نگیر. این را کسی می‌گوید که فرصت رستگاری و پاکی را از دست داده است.