عرفان حلبی

این روزها که باز نام حلب در خبرگزاری‌ها تکرار می‌شود یاد ایامی می‌افتم که کلاس سوم راهنمایی یا هشتمِ الآن بودم. آن‌وقت‌ها در نوروزی که با محرم مصادف شده بود پنج‌نفری رفتیم سوریه. از ترکیه رد شدیم و سری هم به لبنان زدیم. قصدمان زیارت زینب کبری و حضرت رقیه سلام‌الله‌علیهما بود. در آن زمان نمی‌دانستم این‌که واقعاً زینب کبری سلام‌الله‌علیها در دمشق مدفون است محل تردید است. تصویری که از دمشق در نظر من است شهری نه‌چندان زیبا با معماری بی سر و سامان و قطع مداوم برق است. شاید زیباترین جایش مسجد اموی بود که برای ما شیعیان اصلاً جای زیبایی نیست؛ همان جایی بود که یزید ملعون جشن پایان اسلام گرفته بود و امام سجاد علیه‌السلام منکوبش کرد.

در آن مسجد یا کاخ یا کلیسای بسیار بزرگ با معماری رومی، زیارت‌گاهی بود که به آن رأس‌الحسین علیه‌السلام می‌گفتند. در مسیر کم رأس‌الحسین علیه‌السلام ندیدیم. یکی از این رأس‌الحسین‌ها در حلب بود. جایی بود که راهب مسیحی یک شب را با سر بریده سیدالشهداء علیه‌السلام سحر کرده بود. در آن ماهِ آذارِ رومی که ما مشرف به زیارت شدیم هوای حلب بسیار نزه و مصفا بود. دِیرِ راهب در دشتی واقع بود و مردم ضریحی را که به شکل نمادین از آن واقعه ساخته بودند زیارت می‌کردند.

از حلب در ادب فارسی آبگینه یا همان آینه‌اش معروف است، به‌خصوص در حکایت سعدی که آن مرد ماخولیایی قصد داشت قطرهای جهان مکشوف را بپیماید و از هر شهری برترین محصولش را بخرد و تجارت کند: «سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود، بقیّتِ عمرِ خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُرْدِ یمانی به پارس و زآن‌پس ترکِ تجارت کنم و به دکانی بنشینم.» به نظرم آیینه‌ای از جنس فلز بوده و آن‌قدر صیقلی که مانند آینه عمل می‌کرده. اصولاً به نوعی از فلز حلبی می‌گویند که از همان حلب شام می‌آمده است.

در آن روزها حافظ اسد رئیس سوریه بود. وقتی مُرد تلویزیون ایران برایش سیاه شد. مجری با حالتی غمگین در کنار عکس حافظ نشسته بود و چیزهایی می‌گفت. معلوم نیست شام از چه زمانی شومی به جانش تزریق شده است، آن‌قدری مطلعم که یکی از بنی‌امیه با هشام، جد رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، مفاخره کرد و قرار شد هر کس در این مفاخره شکست بخورد ده سال به شام تبعید شود. با توجه به جایگاه معنوی هشام، بنی‌امیه به شام رفتند و بذر شومی را در آنجا فکندند.

چند سال بعد که پای درس استادان دانشگاه نشستیم، استادمان می‌گفت من پنج سال در سوریه زندگی کردم. حافظ اسد را لعن می‌کرد که چند میلیون نفر آدم را کشت. می گویند سفیانی هم از آنجا ظاهر می‌شود. احتمالاً آن‌قدری مهم نیست چه پیش می‌آید، مهم‌تر از هر چیزی واکنش من به آن‌هاست. ظهور و نشانه‌های ظهور را سال‌ها و قرن‌ها و هزاره‌هاست که در اطراف‌مان شاهدیم. خیلی مهم نیست. مهم این است که ما چه خواهیم کرد. مشتی حرف و چای و چلو. و دیگر هیچ. در کنجی خزیدن و هلپرته سر هم کردن و جماعی و طهارتی و عبادتی و جماعتی. وانگهی من چه خوبم و همه بد هستند. این منتهای عرفان اسلامی ماست.

عمل همان نیت است

گرچه برخی امروز از شاه برای خدماتش سپاسگزاری می‌کنند و بازگشت او را آرزو می‌کنند و عده‌ای هم او را فاسد و دست‌نشانده و شیفته صنایع غرب و پیرو آنان می‌دانند، به نظر نمی‌رسد نگاه ایدئولوژیکی و جبهه‌ای به این وسایل و پیشرفت‌ها کاری از پیش ببرد.

اگر کسی بخواهد واقع‌بینانه و بدون غرض به مسائل نظر بکند، باید خودش را از پشت‌بام آسمان‌خراش‌ها به پایین پرتاب کند، چرا که حماقت از سر تا پایش خواهد بارید. ممکن نیست انسان قلب نداشته باشد و آن قلب گرایش نداشته باشد و آن گرایش او را ژورنالیست و بی‌طرف نگه بدارد؛ که بی‌طرفی هم طرفداری‌ست و هر کلمه و هر عبارت و هر سکوت و هر لبخند و هر اخم و هر کوفت و زهرماری گویای گرایش و سوی بشر است.

انسان بی‌جهت آفریده نشده و نیروهای درون او در نهایت به برآیندی می‌رسد و این برآیند او را بر آن می‌دارد که در زاویه‌ای نسبت به نور قرار بگیرد. آن‌وقت هر قدر سایه‌اش را ببیند، می‌پندارد انسانی ویژه است و شاخ وشانه می‌کشد و هر قدر نور را ببیند خود را کور و ناتوان و نامستعد برای ادراک می‌یابد و بیشتر فرومی‌افتد و بیشتر کرنش می‌کند.

این دنیا به‌تمام قلابی و فاقد واقعیت و ارزش است و به‌کل اعتبار و مَجاز است و آن‌چه آن را معتبر می‌کند نیت‌هاست. همان اندازه که توانستیم نیت انسان‌ها را دریابیم، خواهیم توانست ارزش آن کار را بسنجیم. بدون شناسایی نیت‌ها ارزیابی کارها نه که شدنی نباشد، غلط است؛ چون هیچ کاری به‌نفسه خوب یا بد نیست، چون آن‌چه بر اثر کار ما تولید می‌شود نیت ماست، نه خروجی و ساخت آن، چرا که آن خروجی هر چیز خوب یا بدی باشد به‌زودی از بین می‌رود و تنها با امتداد دیگران است که تا جای مشخصی ادامه می‌یابد و آن هم دیر یا زود نابود می‌شود.

آثار عمل می‌ماند. نیت‌ها می‌ماند. عقیده و حجت‌ها و دلایل ماندنی‌ست. بهره‌ای که دیگران می‌برند باقی‌ست. رنجی که به خلق می‌رسد ماناست. در یک کلام آن‌چه مربوط به روح و وجود است می‌ماند و آن‌چه مرتبط با جسم و ماده است نمی‌ماند. حالا بیایید با این معیار سراغی از کارهای شاهان و حاکمان و آدمیان بگیریم تا به عدالت نزدیک‌تر باشیم.

سعی‌ات را بکن، نه فقط عملت

✔️ حالا که در این کنج نشسته‌ام و ساعت‌های عمر شریفم را می‌گذرانم، واقفم که عمر شریف است، نه این‌که چون برای من است شریف است. من روزهای عجیبی را گذراندم که حتی نمی‌توانم بنویسم‌شان. اگر مطمئن بودم که کسی این‌ها را هرگز نخواهد خواند، می‌نوشتم‌شان. دست روی قرآن نمی‌توان نهاد که این اتفاق نخواهد افتاد.

〰️ دلم از خیلی چیزها غمین است. شاید تنها چیزی که غمینم نمی‌کند رسیدن عمر قمری به نزدیکی‌های چهل‌سال باشد. چیز دیگری که مرا غمناک نمی‌کند نرسیدن به جایگاه استادی و هیئت علمی‌ست. دیگر از چیزهایی که قطعاً غمم نمی‌زاید نداشتن خودرویی آن‌چنانی و خانه معظم باشد. ولی نه. خانه را دوست داشتم بزرگ باشد. دوست داشتم در خانه‌ای آرام و بزرگ زندگی می‌کردم که در آن اتاقی اختصاصی داشتم برای خواندن و نوشتن. حالا که نیست، بابتش هم بازخواستی نیست.

➰ روزی دوستی از خودش تمجید می‌کرد که نابغه است و متوسط‌ها تا بیایند کاری بکنند، او از خواب برمی‌خیزد و از خط پایان می‌گذرد. می‌خواهم به این جمله‌ها پشت کنم و بی‌خیال این احوالات برای خودم پیش بروم. دوست دارم این نگاه‌ها را به سویی بیفکنم و خودم باشم و این هیچستان نگفتنی. مگر تو قرآن نخوانده‌ای که نوشته «برای انسان جز سعی‌اش نیست» و این‌که «از هیچ‌کس جز اندازه وسعش انتظار و تکلیف نیست»؟

🔘 با این معیار، تویی که کمتر می‌کوشی و بیش از دیگران داری، در حقیقت کمتر از دیگران پیش رفته‌ای. آن‌که تلاش بیشتری می‌کند توفیق بیشتری دارد و داراییِ او بیشتر است. در مقابل تکلیفش هم کمتر است. تو هنوز خدا را با این حجم شگفتی و حق‌بودن نشناخته‌ای. باز هم باید بگذریم و کار را به خدا واگذار کنیم.