دلم می‌سوزد برای‌شان. حق هم دارند. از اندیشه‌ای مانند من چیزی بیرون نمی‌آید که بخواهند در بوق و کرنا و شیپور و ساکسیفون بکنند و سینه سپر کنند که ما فلان کردیم و فلان هستیم. خیلی تأسف‌آور و به قول فارسی‌پرستان شوربختی‌ست. این مرغِ سرکنده که هر روز در خون خودش غوطه می‌خورد و هر دم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود هیچ نمی‌داند چه کار دارد می‌کند و چه کار باید بکند.

عزیزم. محمد بختیاری هم دلسوزی می‌کند. پیام داده که مقاومت کن و حرف گوش کن تا به‌زودی به بتا ببرمت. طرحش را هم فرستاده و منتظر تصویب است. اندوهینم و مدام زمزمه می‌کنم: نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد. غصه‌ام می‌شود که شاید پیش او هم شرمنده شوم و کاری در آنجا هم نکنم. حامد جعفری را می‌بینم که شیفتهٔ تدریس است و شاگردانش به خاطر او مدرسه را ترک نکرده‌اند.

همه غرق‌اند در کارهای خوب‌شان و من نمی‌دانم چرا در هیچ چارچوبی قرار نمی‌گیرم. سائقهٔ استعلا را اول‌بار سهیل یادم داد و هنوز رهایم نمی‌کند. دستم نرفت که حتی آزمون دبیری را ثبت نام کنم. قرآن را باز کردم گفت لا تخف. گفتم من که نترسیدم، فقط بی‌چاره شدم. محدث نوری جلویم رژه رفت. شن‌های طبس خنده‌زنان اطراف میگ‌های روسی ویراژ دادند. همه من را به سکوت دستور دادند.

اگر من این‌همه حرف نداشتم، این‌همه دستور به خفه‌کارکردن معنایی نداشت. آن‌وقت علی جعفری نمی‌نشست روبرویم و بگوید اشتباه می‌کنی نمی‌نشینی حکایت‌ها را بازگو کنی تا هم انتقاد مناصب باشد هم ازدیاد مخاطب. و من بنالم که به ازای هر حرف و شنونده‌ای من را آن‌سو نگاه خواهند داشت.