در لذایذ ذلت
روزگار چیزِ خندهداری است برادر من. درست در سالگردِ روزی که عموی من در ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید، مردکی روبروی من ایستاده و از توهین من به شهدا میگوید. مردکِ تازهبهدورانرسیده! خدا میداند اگر ملاحظهی این یک لقمه نانِ لعنتی نبود، همهتان را با لگدی به اعماق دوزخ رهنمون میکردم. افسوس که دست و پای مرا این نان بسته است. شما خوب بلد بودید چگونه مردم این کشور را به زنجیرِ نان ببندید. راستی که شما همان پیکرپرستانید. ولی منِ شاعر را چه به این جماعت؟
بیا رها کنیم این جماعت را، هرچند جای این شاعرانهها تنها در کتابهاست و هیچ نقطهای از این خاک نیست که عنصری از این مغزهای زنگزدهی گنده خالی نباشد. بیا آرام باشیم. بیا تا بگویمت قدرِ مرا هیچ مجموعهای ندانست. قدرِ مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس. مرغی که تنها در سحرگاه بخواند و تمام روز و شب در خموشی غوطه بخورد، حق هم دارد زیباترین آوازها را در حنجر خود خزینه کند. در انتظار ظهور خداوند در این زمینِ فاسد شاید عمرم به سر برسد.
ترجیح میدهم و چارهی دیگری هم ندارم جز اینکه این چند دم هم ادای زندگی دربیاورم تا خدا چه بخواهد. وقتی نقابِ چیزها از پیشِ چشمِ آدمیزاد کنار میرود، صرفاً برای دیگران زنده است و خودش دیگر متوجه نمیشود چه چیزی به چه چیزی است. امروز برابر آن مردک ترجیح دادم سکوت کنم. دیدم حرفهای نفهمیدنیِ من برای مغزهای ایدئولوژیزده فقط تولید نفرت میکند. میخواستم بگویم من شاعرم، مرا چه به امثال تو؛ دیدم باید لبخندی بزنم از جنس لبخندهایی که زرینکوب میزد بعد از تهمتها. حتی ارزشش را نداشت اشکی بریزم. در این عمرِ نشایدی، در تمام دقایقم عینالقضاتی بودم که هر آنچه گفتم نشاید و هر آنچه نگفتم نشاید و هر چه خواندم نشاید و هر چه نوشتم نشاید.