آن‌قدر که هیچ‌چیز برای من مهم نیست، برای ساناز همه‌چیز مهم است. من اصلاً به این فکر هم نمی‌کنم اقوام مادرم از دویست کیلومتر آن‌طرف‌تر آمدند برای چهارمین سالگرد برادرم محمود و چند صد متر آن‌طرف‌تر نیامدند برای پسرم كه چند روز دیگر می‌شود یك سال كه نیست. من با دلم را با بی‌توقعی از هر كسی آرام نگه داشته‌ام و باز هیچ آرام نیست. انتقام از هیچ آفریده در سرم نیست. دروغ نباید بگویم. از كسانی كه این‌گونه مردمِ ما را گرفتار فشارهای روانی و اقتصادی و معیشتی كرده‌اند حتماً شاكی‌ام، ولی از این اطرافیان كه به هر دلیلی اعم از باران و باد و گرما و سرما و هر چه هست، نظری و گذری بر ما نكردند گله‌ای ندارم. برایم مهم نیست.

مهم این طفلِ رنج‌دیدۀ شانزده‌ماهه است كه نیست. دیگر باقی‌اش چه فرقی می‌كند. اگر آن‌شب به سیدامیر زنگ نزده بودم كه برای خاك‌سپاری پسركم چه آدابی باید به جا بیاورم و او به دوستانم نگفته بود، اطرافم خالی بود از این حجمِ دوستان؛ دوستانی كه مدام می‌گفتند چه كاری از ما برمی‌آید و كارهایی هم كردند و هنوز مقروضِ مسعودم؛ دوستانی كه واقعاً جز همین احوال‌پرسی‌های نومیدانه كاری از دست‌شان برنمی‌آید. سیدامیر زنگ می‌زد كه من پولی ندارم، ولی هر قدر پول بخواهی می‌توانم فراهم كنم. می‌گفت حدیث كساء بخوانید با هم. حق چیزی را هم ادا نكردیم.

طلبی ندارم. خواهشی ندارم. بدهكارم تا موی سر. اگر من بد نبودم، این جامعه و این شهر و این كشور و این جهان و این عالم این‌قدر بد نبود. اگر مایه‌ای از بدی در جهان است، عاملش و دلیلش و بنیانش منم. این من كه هزارجایی و هزار آویزه و وابسته و منگ و گرفتارِ هزاران درد گوناگون است، چگونه می‌تواند برای دیگران كاری هم بكند؟ گاهی به خودم می‌گویم خوب است برای درگذشتگان طلب آمرزش می‌كنی و اصلاً وظیفه‌ات همین است، ولی چه بهتر برای نیامدگان و آیندگان نیز رحمت و بخشایش بخواهی؛ چرا كه معلوم نیست در آیندگان كسانی باشند كه مرحومان را دعا كنند. شاید این رسم برافتاد. شاید به این نتیجه رسیدند كه مرگ پایان كبوتر است. شاید آن‌قدر در فیزیولوژی بشر منغمر شدند كه فراموشاندند انسان روحی‌ست كه دنبالۀ پستِ آن جسمانی شده و این جسم به‌زودی متصل به روح خواهد شد و لاشه‌ای بدبو در خاكِ پوسیده خواهد ماند. شاید شهرها آن‌قدر آن‌ها را دربرگرفت كه یادشان رفت اصلِ هستی طبیعتی وحشی‌ست كه تنها چاره برابر آن تسلیم و سرنهادگی‌ست.

آن روز كه همه چیزها از خاطرها رفت و آخرین رسول هم سوزانده و معدوم شد، دعای آمرزش‌خواهی‌ام آن‌ها را درمی‌یابد. من برای شما نیامدگان استدعای روحانیتی پاك از جانب خداوند می‌كنم. این كلمات به شما نخواهد رسید، ولی آوای ادعیه‌ام در هستی ماندنی‌ست و بی‌گمان در آن آناتِ تاریكی و فراموشی و بیگانگی با حقیقت به شما خواهد رسید. من از نوشتنِ دانش ملولم، ولی از خواهش‌های روح و آن‌چه اصلِ دانش‌هاست بسیار سرشارم. از كاوش پیرامون مكتوبات و سندهای جهان دلتنگم، اما اكنون در نقطه‌ای هستم كه می‌توانم خود یكی از آن مكتوباتی باشم كه افراد زیادی عمر گران‌مایه‌شان را در پژوهش در اطراف‌شان هدر می‌دهند. آن جماعتی كه چیزهایی شبیه مثنوی و مكبث و گلستان و حماسۀ هومر و شاهنامه و غیره نگاشتند، تابلویی پش روی شما نهادند كه به سوی حق بشتابید. چگونه می‌شود در جاده‌ای بی‌نهایت دل‌مشغولِ تابلویی یا تزیینِ دیوارۀ تونلی ماند؟ تأمل خوب است، ولی مُلِ معنا بی‌گمان مستی‌آورتر است. در زندگی هیچ چاره‌ای جز مستی نیست؛ وگرنه شدائد و فریب‌ها آن‌قدر قوی‌اند كه نمی‌شود تاب آورد. من با تمامِ باورم به واقعیت گاهی چنان مستِ خیالت می‌شوم كه نمی‌توانم واقعیت را ببینم. واقعیت چنان ناواقعی و وصف‌نشدنی‌ست كه برای ادراكِ آن لوازم ما كفایت نمی‌كند.