شرمساری
شرمم میآید که مثنوی را با تعمق یک بار نخواندهام. مایه خجلت است که شاهنامه را کامل از نظر نگذراندهام. کلیات سعدی را کجا نشستهام مرور کنم؟ یا اینکه از سنایی چقدر خواندهام؟ مثلاً از خمسه نظامی چهها در یاد دارم یا خاقانی را چگونه یافتهام؟ من چه دانشجو و دانشآموختهای هستم آخر که با غزلیات حافظ همنشینی هموارگی ندارم؟ حتی دقیقاً نمیدانم آثار عطار کدام است تا چه برسد به اینکه آنها را دقیق نگریسته باشم. بگذریم از تاریخ بیهقی و جهانگشا و کلیله و وصاف و نفثةالمصدور.
روزی که به این رشته وارد شدم، هیچ در اندیشه چیزی در عالم نبودم و فکر کار و آینده در سرم نبود. خرسند بودم از پس فراقی که کشیده بودم، اکنون این را دارم و حال نیز ناخرسند نیستم. مرا عرفان ادبیات به این وادی کشاند و باقی چیزهایی که از دور و بر سررسید گاه خوش و گاهی ناخوش بود. اما نه، ناخوشیشان بسیار کم بود یا اگر بهتر بگویم، ناخوشی نداشت. این ساختار ناساز دانشگاه بود که دلم را ناهمراه میکرد و البته اتفاقاتی که در زندگی شخصیام افتاد.
آشنایی با شبیر مرا چندی از درس انداخت و نومیدی خانواده از حرکاتم و چشم امید به اینکه بالاخره این پسرک کاری و حرکتی و درآمدی داشته باشد. لیک من تنها درس را میدیدم و ادبیات را بیآنکه کسی تشویقم کند یا تحذیرم بدارد ادامه میدادم. نمره نمیگرفتم، ولی دوستدار مباحث بودم. دین که پیش آمد و حضرات معصومان علیهمالسلام رخی به من نشان دادند، رونق از روی درسها رفت. مثنوی را به دیده تردید و حافظ و سعدی را با شایبه ملاحظه میکردم. گذشت و گذشت تا آنبهآن حجابها پس رفت و رویها دگرگون شد.
ماجرایی است و این ماجرا آنی بیش نیست و چنان میرویم که گویی نه گذشتهای بوده و نه آینده خواهِ آمدن دارد. من با تمام کثافتم و با تمام نجاستم، هنوز دوست دارم خدا را مستانه بپرستم و بنده درگاهش باشم و با او تا همیشه سخن کنم. او گواه است که این جرمِ خراب همواره مشتاقش بوده، اگرچند در عمل فعل پذیرفتنی نداشته. هزار تعریف فروشنده به یک «نه»ِ خریدار نمیارزد. قلیل ما هم قلیل نیست آخر، آنجا که کعبةالرزایا عرض کرده باشد خدایا این قلیل را از ما بپذیر.