آسمون و خراش

مجری از مهمان می‌پرسد «آیا یمنی‌ها در این اندیشه و خیال نیستند که زندگی مجللی فراهم‌شان آید؟ «یعنی مثلاً العیش فی ناطحات سحاب» مثلاً در آسمان‌خراش‌ها زندگی کنند؟»

ترکیب «ناطحات سحاب» به‌زیبایی به آسمان‌خراش ترجمه شده است. نطح در عربی به معنی گاو یا حیوانی‌ست که به دیگری شاخ بزند. «ناطح» اسم فاعل آن است و در فارسی «شاخ‌زننده» و «شاخ‌زن» می‌تواند باشد. الف و ت نیز علامه جمع مؤنث است. در عربی بر خلاف فارسی ترکیب‌ها از لحاظ شمار و جنس تابع هم‌اند و به همین خاطر هم ناطح به صورت جمع آمده است، هم سحاب.

«سحاب» آسمان نیست، ابرهاست. مفردش «سحب» است. سحب یعنی کشیدن و شاید چون در آسمان به دست باد از این سو به آن سو کشیده می‌شوند به آن «سحاب» یعنی «کشیده‌شده‌ها» می‌گویند. در قرآن آمده است: «و السحاب المسخر بین السماء و الارض»؛ ابرهایی که میان زمین و آسمان در تسخیرند.

بنابراین برگردانِ تحت‌اللفظیِ این ترکیب می‌تواند «شاخ‌زنندگان ابرها» باشد. چون شاخ‌زدن به جراحت و شکافتن منجر می‌شود، می‌توان به علاقه‌ی مایَکون ناطح را خراشنده گفت. ابرها هم که در آسمان‌ها کشیده می‌شوند و ممکن است آسمان ابر داشته باشد یا نداشته باشد. پس خراشنده‌ی آسمان‌ها یا ترکیب مغلوب آن، یعنی «آسمان‌خراش» برابری زیبا از این ترکیب بدیع عربی است. هرچند فعلاً یمنی‌جماعت دغدغه‌ی خراشاندن آسمان با ساختمان ندارد، سرِ عروج به آسمان با ستیز برابر زورگویان دارد.

گریز از قلعه‌های زبان به بیابان‌های جهان

همکار و دوست یواشم (!) آقای حسن شریفی ویدئویی از مراسم امروز مرحوم کوروش صفوی در دانشگاه علامه طباطبایی برایم فرستاده و می‌گوید جای من خالی بود. مطمئناً جای هیچ‌کس در هیچ‌جا خالی نیست و اگر قرار بود آنجا باشد، می‌بود. از جمعه که دیدم مراسم گرفته‌اند قصدم بود بروم، ولی هر جور حساب و کتاب کردم نشد و اکنون حسن شریفی به عنوان حاملِ الهاماتِ الهی این پیام را به من رسانده که در یک مراسمِ ختم‌گونه عوضِ فاتحه و صلوات تشویق و کف‌زنی برپا بوده. پس تو هیچ چیزی را از دست نداده‌ای، که دستاورد بزرگی هم داشته‌ای. این دستاورد از این قرار است که با کسانی باش که وقتِ مرگت زیرِ تابوتت را با یاحسین بگیرند و در دفنت ذکر خدا بگویند و بر حسین بمویند.
دیشب مطلبی از آقای عباس موزون می‌دیدم با عنوان «قلعه‌سازی با کلمات». در این ویدئو آقای دکتر میرجلال‌الدین کزازیِ گرامی همان کار را از قدیم تا امروز انجام می‌دهد. نویسندگان و ویراستارانِ معتدل می‌گویند به زبان مردم سخن بگویید. بزرگان ادبیات از قدیم این کار را نمی‌کردند! به جز بعضی‌ها مثل سعدی و مولوی و حافظ. مولوی که دیگر گندش را درآورده بود. به قفل هم می‌گفت قلف! چون زرکوب قونوی این‌گونه می‌گفته. در قرآن هم آمده پیامبران به زبان و فهم همان مردمی سخن می‌گفتند که به سوی‌شان آمده‌اند.
خود من هنوز بلد نیستم به زبان مردم بنویسم. سرنوشت کتاب‌هایی مثل تاریخ جهانگیری و نفثةالمصدور و امثالهم باید درس عبرتی برای من باشد. جمال‌زاده اصلاً با همین داستان خوشمزۀ «فارسی شکر است» گل کرد و ویژه شد. آنجا یک جوان دهاتی می‌افتد زندان. در زندان یک آخوند با زبان عربی‌مآب او را گیج می‌کند و یک فرنگ‌زده یا بلغورِ فرانسوی دیوانه‌اش می‌سازد. پناه می‌برد به همین جمال‌زاده که مثلِ آدم فارسی حرف می‌زده.
چقدر باید راجع به این قلعه‌سازی حرف بزنم و زده‌ام. اشرافِ قدیم برای تمایزِ خودشان از مردم زبانِ خاصی داشتند. گاهی هم قلعه‌سازی برای در امان ماندن از گزندهاست. زرین‌کوب در دانشکدۀ الهیات درسِ گلشن راز و ابن‌عربی می‌گفت و از ترسِ ستیزها با تصوف و عرفان به زبانی بسیار دشواریاب سخن می‌گفت و می‌نوشت. قسمت‌هایی از کتابِ «نقشِ بر آب» با عنوان «سیری در گلشن راز» یادگاری از همین ماجراست.
وقتی کتاب «دو قرن سکوت» را نوشت و در آن به کتاب‌سوزی اعراب پرداخت، شهید مطهری «خدمات متقابل اسلام و ایران» را نوشت. زرین‌کوب هم گفت دیگر کتاب مرا چاپ نکنید. سرِ دعوا نداشت. هر سکوتی علامت رضا نیست. «بامداد اسلام» را نوشت. گفته بودند فلان شخص (غیر از شهید مطهری) از شما انتقادات زیادی کرده. تنها لبخندی زده بود.