شکوهِ شکست

🔺 بیشترِ عمرِ ما به رودربایستی و توهم می‌گذرد. وقتی صفحات تاریخ را ورق می‌زنی می‌بینی از این‌همه گریبان‌دریدن‌ها چیزِ دندان‌گیری موجود نیست. وطن از موهوماتی‌ست که سیاسی‌ها برای تقویت حکومت‌شان بارِ ما کرده‌اند. چیزی را که نه تو ساخته‌ای و نه برگزیده‌ای چگونه می‌تواند باعث افتخارت باشد؟ حتی اگر بخواهی به وطن هم افتخار کنی، می‌بینی شکست‌ها و تحقیرهایش بسیار بیشتر از پیروزی‌ها و بزرگی‌هایش است. آن پیروزی‌ها هم با هزاران قتل و تجاوز به نوع انسان به دست آمده. پدران و مادران ما آواره و مقتول و مجروح شده‌اند تا پادشاهی بر اورنگ خویش تکیه زند. چقدر انسان می‌تواند بی‌مقدار و احمق باشد. هزاران انسان بمیرند تا خودکامه‌ای بر قدرت بنشیند. هزاران تن تمام عمر نوکری و بیگاری بدهند تا بی‌شرفی سرور باشد. بعد تمام این کثافت‌کاری‌ها را کنار هم ردیف کنند و نامش را بگذارند وطن و سینه سپر کنند که ما فلانیم و از نسل پشمه‌دانیم. چقدر آدمی می‌تواند احمق و بی‌ارزش باشد.

🔺 این حرف اخیر آقای خاندوزی، وزیر اقتصاد، مرغ پخته را بر سر سفره به قهقهه می‌اندازد. این‌که با نسلی مواجهیم که انگیزه و تمایلی برای اداره کشور ندارد، مرا به یاد فیلم نقاب‌دار می‌اندازد. آنجا شاهزاده‌ای در زندان است و ناشاهزاده‌ای پادشاه. پس از چندین کشمکش شاهزاده اصلی بر تخت می‌نشیند و تقلبی می‌رود زندان. این‌که چقدر خون ریخته می‌شود تا این تحول بزرگ تاریخی (!) حادث شود به کنار، همان شاهزاده هم راه جنایت و خباثت در پیش می‌گیرد. پس چه شد؟ آن‌همه جان‌فشانی و عرق‌ریزی و نقشه‌کشی در نهایت چنین حاصلی دارد؟ مطمئن باش این گربه‌ها دست‌شان به گوشت نرسیده، وگرنه هم چنگ دارند، هم دندان و هم باقی چیزها!

🔺 شیخ فضل‌الله وقتی به‌فراست دریافت مشروطه یعنی حذف شرع و حاکمیت قانونی که همه برابرش یکی‌اند، گفت ما سال‌ها شاهان را با همین شرع گوش‌به‌زنگ نگه داشته‌ایم تا حدود دینی در جامعه تعطیل نشود. این شد که گفت مشروطه خوب است، ولی مشروعه هم باشد. اکنون محل دفن شیخ نوری هم دقیقاً معلوم نیست؛ همان‌طور که معلوم نیست مشروطه چه شد و مشروعه چه شد.

🔺 اخوان ثالث جماعتی در غل و زنجیر را توصیف می‌کند که به آن‌ها وعده داده شده راز رهایی آنان بر تخته سنگی نگاشته شده. با هزار مصیبت پیدایش می‌کنند. رویش نوشته: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. با مشقت فراوان برش می‌گردانند. آن سویش هم همین را نوشته. بر فراز قله‌ها هم همین کاسه و آش است. نیهیلیسم پوچی نیست، بی‌ارزش‌شدنِ ارزش‌هاست؛ ارزش‌هایی که وهمی بیش نیستند. بیان دین روشن است: دفاع از مظلوم و ستیز با ستمگر. با این شرط ما چقدر مشروعیم؟ البته اگر مایی مانده باشد در این روزگار اتمیزه‌شدنِ روزگاریان؛ که غایتش نابودی‌ست، زیرا متفرد تنها خداست.

داماد زوریخ

در دنیای امروز دیگر چیزی عجیب به نظر نمی‌رسد. حداقل برای اغلب مردم. اما برای من اغلب چیزها عجیب است. دیروز مسافری داشتم که به سوی زوریخ می‌رفت. با دختری سوئیسی در اینستاگرام آشنا شده بود و پس از دو سال گفت‌وگوی مجازی به هم متصل شده بودند. پدر دختر معلم فیزیک است. اولش به‌شدت مخالف بوده، چون ایرانی‌ها را تروریست و ایران را کشوری در حال جنگ و ویرانی می‌دانسته. گل‌پسر مازندرانی ما با کلی توضیحات و نشان‌دادن فیلم‌هایی از تاریخ ایران در یوتیوب موفق شده نظر والد را برگرداند.

دنبال کتاب‌فروشی بود که کتابی از تاریخ ایران به زبان آلمانی برای پدر همسرش بگیرد. گفتم می‌یابم و برایت می‌فرستم. والدۀ دختر نیز اسپانیایی‌ست و ازدواج او با یک مرد آلمانی کمی از قبحِ تزویجِ خارجی کاسته. نه ایران و نه سوئیس این ازدواج را ثبت نمی‌کرده، به همین خاطر مجبور به ثبت آن در گرجستان شده‌اند. خودِ پسر هم برای شرعی‌شدن ازدواج با اهل کتاب صیغه خوانده. شب را باید در استانبول پیش دوستانش بگذراند و فردایش راهی زوریخ خواهد شد ان‌شاءالله.

امیدوارم دلتنگی نکشدش. دلتنگی فوزیه را به مصر برگرداند. می‌گفت من حاضرم بروم با یک راننده‌تاکسی مصری ازدواج کنم، ولی دور از خانه نباشم. ده سال بیشتر پیش محمدرضاشاه نماند و رفت. یک بار خانم میانسالی از رفتار خواهرش گلایه می‌کرد. می‌گفت مدت‌هاست رفته خارج ولی مغزش در ایران است. هر وقت بعد از اندی می‌تواند پیش ما بیاید می‌رود در مترو و اتوبوس و بازار لالوی مردم می‌لولد. می‌گویم در این کرونا و مریضی برای چه خودت را به خطر می‌اندازی؟ می‌گوید من دارم زندگی و عشق و حال می‌کنم با این مردم. من هم دلتنگی همسرم را برای دورشدنش از غرب تهران درک می‌کنم. طوطی خودش را به مردن زد تا آزاد شود. نمی‌خواهم بحث را عرفانی کنم، ولی انگار همه چیز عرفانی‌ست. حداقل برای من. و بسیار عجیب.

ارزش‌ها را بپرستیم، نه وطن

مفهوم وطن حتی در نسل‌های گذشته نیز مورد درک و پذیرش مردم نبوده است. آن‌ها که در طول سال‌های گذشته جان‌شان را در دفاع از دست داده‌اند اعترافی به وطن‌پرستی و دفاع از ایران نکرده‌اند. در جنگ‌های تاریخی مبارزان اصطلاحاً مزدور بودند و بابت همراهی با لشکر پادشاه مزد می‌گرفتند. هم‌اکنون نیز ارتش‌های جهان متکی بر مزدند، نه ارزش.

آن‌هایی هم که مشغول ایستادگی برابر دشمنان می‌شدند برای برخی ارزش‌ها این کار را می‌کردند. این ارزش‌ها هیچ‌گاه مرزها و وطنی که امروز مطرح می‌شود نیست. مرزکشی‌های نوین مفهوم وطن را تحمیل کرده. از اهمّ این ارزش‌ها مسائل اعتقادی و دینی بوده و امروز نیز مدافعان به دفاع از عقاید و دین برمی‌خیزند، نه دفاع از وطن.

این‌ها را عرض کردم که به دوستان برسانم ایجاد حسّ تعلق به وطن سودی ندارد، چون ازایی در عالم خارج ندارد. شما یا باید ارزش‌ها را مطرح و پررنگ کنید یا حداقل به اجتماعی که فرد در آن زندگی می‌کند رنگی از حیات بزنید. او را سهیم بدانید و از حرکت نهراسید. بهترین دین‌ها در رکود به گند کشیده می‌شوند. بوی آن را نمی‌شنوید؟