داماد زوریخ
در دنیای امروز دیگر چیزی عجیب به نظر نمیرسد. حداقل برای اغلب مردم. اما برای من اغلب چیزها عجیب است. دیروز مسافری داشتم که به سوی زوریخ میرفت. با دختری سوئیسی در اینستاگرام آشنا شده بود و پس از دو سال گفتوگوی مجازی به هم متصل شده بودند. پدر دختر معلم فیزیک است. اولش بهشدت مخالف بوده، چون ایرانیها را تروریست و ایران را کشوری در حال جنگ و ویرانی میدانسته. گلپسر مازندرانی ما با کلی توضیحات و نشاندادن فیلمهایی از تاریخ ایران در یوتیوب موفق شده نظر والد را برگرداند.
دنبال کتابفروشی بود که کتابی از تاریخ ایران به زبان آلمانی برای پدر همسرش بگیرد. گفتم مییابم و برایت میفرستم. والدۀ دختر نیز اسپانیاییست و ازدواج او با یک مرد آلمانی کمی از قبحِ تزویجِ خارجی کاسته. نه ایران و نه سوئیس این ازدواج را ثبت نمیکرده، به همین خاطر مجبور به ثبت آن در گرجستان شدهاند. خودِ پسر هم برای شرعیشدن ازدواج با اهل کتاب صیغه خوانده. شب را باید در استانبول پیش دوستانش بگذراند و فردایش راهی زوریخ خواهد شد انشاءالله.
امیدوارم دلتنگی نکشدش. دلتنگی فوزیه را به مصر برگرداند. میگفت من حاضرم بروم با یک رانندهتاکسی مصری ازدواج کنم، ولی دور از خانه نباشم. ده سال بیشتر پیش محمدرضاشاه نماند و رفت. یک بار خانم میانسالی از رفتار خواهرش گلایه میکرد. میگفت مدتهاست رفته خارج ولی مغزش در ایران است. هر وقت بعد از اندی میتواند پیش ما بیاید میرود در مترو و اتوبوس و بازار لالوی مردم میلولد. میگویم در این کرونا و مریضی برای چه خودت را به خطر میاندازی؟ میگوید من دارم زندگی و عشق و حال میکنم با این مردم. من هم دلتنگی همسرم را برای دورشدنش از غرب تهران درک میکنم. طوطی خودش را به مردن زد تا آزاد شود. نمیخواهم بحث را عرفانی کنم، ولی انگار همه چیز عرفانیست. حداقل برای من. و بسیار عجیب.