بازگشتم باز
از کربلا آمدیم. اینجا مینویسم بی آنکه مخاطبی برای حرفهایم باشد. وقتی آنجا بسیار خسته و کوفته و پژمرده شدیم باز در سرم افتاد که نروم. که دیگر خودم را در اینهمه سختی نیندازم. رفتنی تسمه دینام پاره شد. کاسبی خوشطینت خورد به مسیرمان و درستش کرد. برگشتنی هم اول لاستیک پاره شد و بعد برق ماشین از کار افتاد. ماندیم وسط بیابان در جاده ساوه. یدککش پول گزافی گرفت و ما را نشاند در رباط کریم. فردایش یک دینام و یک باتری پیاده شدم. پولش را از دایی گرفتم. پدر ملامتم میکند که دو ماه پیش کربلا بودی، چرا دوباره رفتی؛ ملامتی که راه به جایی ندارد، چون سفر قبلی را سارا تقبل کرده بود و این سفر را جواد قرض داد. دیگر ترکیدن دینام و باتری را نمیتوانستم محاسبه کنم. شاید بیشتر حرفشان سرِ باریست که من بر آنها دارم. کمی از خودم بدم آمد. ولی نمیدانم چه شد باز روحیۀ مسخرهام بازآمد و هر چه رنج از این سفر برده بودیم و هر قدر بدهکاریِ بیپایان بر سرمان ریخته هوا شد.
اینکه در گاراژ کربلا بر سرِ این دخترِ داغدیده و مظلوم غرها زدم بابت انتخاب مرز خسروی، غمگینترم میکند. ساعتها خستگی در رگهایمان جا خوش کرد. وقتی پس از ساعتها بیسامانی یکی گفت خسروی، پولش برایمان مهم نبود. فقط تکیه زدیم به صندلی. نیمههای شب بود. هوا را خاک گرفته بود. زمین را آدمهای سرگردان درمینوردیدند. پای ساناز درد میکرد. حتی دلش هم سوخته بود. زنها را خیلی سخت به حرم راه میدادند. صفی طولانی و جمعیتی که وصفش به هیچ قلمی نمیآید. من ضریح را دیدم. دیشب در تهران بهم میگفت تمام این رنجها برایم مهم نبود. مهم این بود که بتوانم ضریح را ببینم، چون تنها جایی بود که در میان اینهمه اندوه و رنجی که از داغِ محمدیوسف بر دلم بود التیامی مییافتم. گویی در بنِ داغِ بزرگی که بر دلِ حسین شهید نهاده شده بود، آرامشی برای دلهای سوزان تعبیه شده.
بمیرم برایت عزیز دلم. زنگ زد گفت چه کردی ماشین را. گفتم یک دینام و یک باتری. ناراحت شد. گفت پولش؟ گفتم دایی. گفت حالا بیا خونه. دو تا ساندویچ گرفتم و آمدم. دو روز است غذای درستدرمان هم نخورده. آنجا من میخوردم، ولی ساناز چیز خاصی نمیخورد. نهایت یک چای یا آب یا شربت. چای عراقی را بیشتر دوست دارد. نمیتوانم خستگیاش را وصف کنم. خودم چون آدم راحتی هستم خیلی متوجهِ ناراحتیِ دیگری نمیشوم. رانندۀ یدککش ازم پرسید حزباللهی هستی؟ گفتم هیچ حزبی نیستم، سعی میکنم حزب حسین باشم و آن هم نیستم. میانِ این دلایلی که برای سفر کربلا ذکر میشود، از جمله دلیلهای سیاسی و آخرتی و دینی، من تنها یک دلیل داشتم و آن سوختنِ سینهام بود. سینهام میسوخت و هنوز دارد میسوزد. ساناز میگوید بدون اینکه احساساتی بشوی بگو. در میانِ اشکی که نمیدانم از کدام چشمه در من میجوشد تحلیل هم میکنم.
حالا من ماندهام و ساناز و یک تنهایی که هر روز درشتتر میشود. تنهایی نه فقط از سوگِ نبودنِ پسر، که از برداشتهای ناروای دیگران درباره خودمان. مشکل اینجاست که مکالمهای نیست. ما انسانها در این شهرنشینی و روزوارهای مدام متجزی و جزءجزءتر میشویم. میلِ عالم به توحید است. اما اگر ذرهای بخواهد سوی توحید قدم بردارد، به تمامش آونگ میشوند که نرو. علی علیهالسلام وقتی سوی محراب شهادت قدم میزد پرندگان پیشش را گرفتند و در به شالش دست آویخت. حتی ابنملجم هم خواب بود. ولی اینگونه نیست که چون اینها مانع راهند نباید در راه قدم زد. راه دیگری نیست. تو اگر امروز در این راه قدم نزنی و پایت را سفت نکنی، حتماً با لگدی سفت و محکم به راه میبرندت. تو این هست را ببین. تو این بیانتها را ببین.