هرچند در قلب من، در نه‌توی ذاتِ نمی‌دانمی‌ام، در خانهٔ روحم، در جانِ مغبّرم، در کشاکش پایان‌ناپذیر خونابه‌های وجودم، جز اندوه چیزی ساکن و کسی سلطان نیست، حتی اگر هزاران انسان و فرشته و ولی و نبی و وصی با کرور کرور نقد و سیم و زر مرا بنوازند، باز می‌بینم دلیلی زمینی و حکومتی و سپنجی برای اعماق این اندوه نمی‌یابم. انگار و پنداری یک نیروی مرموز در آن‌سوی کیهان از میان میلیاردها بشرِ مرده و زنده من را برای اندوهی دگرگون‌تر از دگران برگزیده و برداشته و انباشته و رها کرده تا از این بی‌چارگی رنج بکشم. و رنج را هم در من آن‌قدر گوارا ساخته که نمی‌توانم از او دل بردارم. چقدر دوست دارم نمیرم و سرچشمهٔ اندوهم را دریابم. شاید نداشتن‌ها و فقدان‌ها و نشدن‌ها مرا اندوهین کند، اما راست نیست؛ چون داشتن‌ها و کسب‌ها و شدن‌ها شادی نمی‌دهدم. هر عُلُوّی به‌آنی برایم رنگ می‌بازد. چقدر غبطه‌برانگیزند این جماعتی که برای کسب و کار و زندگی و آینده‌شان برنامه دارند. چقدر جذاب‌اند خلقی که بر سر موضوعی بحث می‌کنند و اختلاف نظر دارند و به نتایجی می‌رسند. چه اندازه سادگی یک پدر یا یک مادر هنگام تگاپو برای تأمین هستی فرزندشان خواستنی‌ست. این‌همه محرومیت چطور در من خانه کرد؟ سرگردانی و سراسیمگی و بی‌خانگی و بی‌مرکزی مرا رها نمی‌کند. سهیل سال‌ها پیش سرعنوان نشریهٔ دانشگاه‌شان را نهاده بود «ناله از بی‌لانگی». امروز محسن احمدی می‌گوید مجید کجا و این مجموعه کجا؟ من هم شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد را به مددش فرستادم: دعوا سرِ یه لقمه نونه مشتی! خوب نیست همه چیز را برهنه ببینی. کمی فریب، کمی خیال، کمی دروغ برای مانند همه زیستن واجب است. وقتی نتوانی پشت هیچ صفی قرار بگیری و ذیل هیچ گونه‌ای بگنجی و نشود با سازی برقصی. کجا رفتی؟ علی اسکندری می‌گفت ناگهان ترسناک می‌شوی. نه! چرا باید از برهنگی این زوال ترسید؟ مگر همهٔ ما به جهنم نمی‌رویم؟ من هنوز هم وقتی از شابدلعظیم می‌پیچم در بزرگراه امام علی علیه‌السلام، آن جوان زنده در گورِ کفن‌پاره می‌آید جلوی چشمم. این زخم را علی کرمی زد. از هر همنشینی زخمی یادگاری دارم. موقع عودِ اندوه شروع به خاراندن‌شان می‌کنم تا بیشتر برنجم.