جای ناراحتی نیست. هرچند مقداری هست. هم‌اتاقی‌ام، آقا محمدجواد، به‌شوخی یا به‌جد می‌گوید تو در هیچ جمع جدی‌ای شرکت نکن، با یک شوخی کار را خراب می‌کنی. من اندر خود با همان شوخی و جدی می‌گویم این چه جمع و کلام جدی‌ای‌ست که با یک شوخی هوا می‌شود؟ در محیطِ کمی ترسناکِ سرِ کار که حقوق‌ها را چند ماه است دیرتر از همیشه می‌دهند به هوای تغییرات مالی و غیره، وقتی بخواهم چیزی از راه شوخی بگویم که در عینِ لطافت، نیشش هم سوراخ‌کن نباشد، همین همکاران می‌گویند طنز اصلِ کار را خراب می‌کند و امور را مهمل می‌گذارد. می‌گویم کمی هم دربارۀ محیط‌هایی که در آن طنز زاییده می‌شود بخوان. در خود می‌خزم که: مگر از طنز جدی‌تر هم داریم؟
ای انسان! بنویس، اما زیاد به نامحرمان نشان نده. باش، ولی در برابرِ نامحرمان ظاهر مباش. در هر جایی نوشتم پشیمان شدم. وقتی می‌نویسم به خوانندگان می‌اندیشم و دستم از قلم می‌افتد. گفتم دیگر برای خوانده‌شدن ننویس. بنویس برای خودت و اگر خواستی نشرش بدهی، بی‌پروا آن را در جایی منتشر کن که کسی نمی‌شناسدت. بعد از فیلترینگ اخیر خوشحال‌تر هم شدم، چون کم‌کم اینستای عکس‌محورِ نازل هم برایم کنار رفت. توییتر هم از اول نداشتم و راحت بودم از آن تنگنای مدیریت‌شده. گاهی در تلگرام و گاهی در ایتا مطالبم را نشر می‌دادم. کج‌فهمی برخی از نزدیکان من را مجبور کرد از آنان خواهش کنم مطالبم را نخوانند. این هم بسنده نبود. اکنون شاید مدت‌هاست در شبکه‌های اجتماعی، مخصوصاً جایی که مرا از نزدیک می‌شناسند، چیزی بیرون نمی‌دهم. راحتم. بگذار در همین خلوت‌گاه آسوده بنویسم. در کمال شگفتی هیچ در پیِ اثباتی از درون خویش نیستم.
با تمامِ این‌ها ناراحتم. شکستنی‌تر از همیشه شده‌ام. وقتی بعد از یک نوشتنِ شیرین و طاقت‌فرسا مطلبم به‌اشتباه به دست سید مسعود رسید، باز فازِ اصلاح و تربیتش گل کرد و مرا شک‌گرا خواند. من که از تو خواسته بودم مطالبم را نخوان و هیچ نمی‌دانستم سخنم به دست تو می‌رسد. نیامدم اینجا باب طبع تو بنویسم. نه! تابِ این حرف‌ها هم نیست. بر من هزار واژه فرومی‌ریزد و من آن‌قدر کلمه دارم که نمی‌توانم یک حرف هم با کسی بگویم. می‌گریزم به جهانِ واژگان و تصویرِ خنده‌داری که از بیرون نقش شده ربطی به خلوتم ندارد. تا امروز نتوانسته‌ام آنی باشم که درونم می‌گذرد. وقتی کسی برابرم سخن می‌گوید، از یک جایی به بعد تنها یک دهان در حال باز و بسته شدن می‌بینم. بهترین شنونده بر روی زمین می‌شوم. چقدر هر چیزی بغرنج و جان‌فرساست. آن‌قدر از چپ و راست با قیچی به جانِ روحِ رهایم افتاده‌اند که نمی‌خواهم جز در قفسِ خود پرواز کنم. این گوشه از هر مجلس و مکتوب‌گاهی بهتر است.