بسم الله

.

در حال از کف دادن دریا دلم مواج شد

دستِ درازم سکه‌ها از هیچ زد، محتاج شد

.

گر این کمان بهرِ من است، این سینه و این دیده‌ام

دل رفته از دستم که چشمانم تو را آماج شد

.

ای پادشاه کهکشان! گیتی دگر بزمِ تو شد

در سر خیالاتِ قمر بر برج نسیان تاج شد

.

بر هر گذرگاهی مرا خالی ز هستی می‌کند

باز این زمینِ مرده غارت‌گاهِ صد تاراج شد

.

من نیستم، من نیستم، با من دگر چیزی مگو

بس فیل‌ها و قوچ‌ها کشته ز شاخ و عاج شد

.

این خارِ در صحرا که بی آب و امید و بودن است

از چه دوباره در سرش سودای باغ و کاج شد؟

.

اکنون که شوقِ مردنم مشتاقِ هستی می‌کند

دارم یقین کز دیو و دلبر نطفه‌ام امشاج شد

.

با مبتلایان جهان از جان و از جانان مگو

جان سپیدم سنگِ اسود از کفِ حجاج شد

.

بی‌گاه شد، بی‌گاه شد، قلبم لبالب زآه شد

زد پنبه‌ام را شعرها، بیزار از حلاج شد

.

محتاج برج عاج شد طوطیِ روحِ هندی‌ام

زین کن جیادِ شام چون خون در دل سَرّاج شد

.

چهارشنبه پنجم مهرِ دو