حتی نمی‌خواهد حرف‌های مرا بشنود. پس چرا من به حرف‌های او گوش بدهم؟ فقط با این توجیه که مثلاً ضریب هوشی‌اش بالاست و هنوز «ف» نگفته‌ای، فانتوم را سوار شده و شونصد دور هم با او زده، تا دهان بگشایی آخر حرفت را دریابد و باز بخواهد با حباب‌هایش تو را بترکاند. آیا کسی هست حباب‌های اینان را بترکاند؟

یوسف علیه‌السلام در زندان به هم‌بندهایش می‌گوید من دین قومی را که به خدا ایمان ندارند و به آخرت کافرند رها کرده‌ام. این رهاکردن هزینه دارد. جزایش زندان است. پاداشش بیکاری و دربه‌دری‌ست. سید حسن حسینی از شاعری می‌گوید که به محض وام‌گرفتن شعرش آرام گرفت. همکاری داشتم که با میلاد سومین فرزندش فتیله شلوغ‌کاری و نقد را پایین کشید. شریعتی از دو ویژگی نداشتن و نخواستن صحبت می‌کند: نداشته باشد تا برای حفظش درمانده نشود، نخواسته باشد تا برای کسبش کوتاه نیاید. حافظ خود را غلام همت کسی می‌داند که از هر چه رنگ تعلق بپذیرد آزاد باشد. قرآن قیام دودو و تک‌تک را در گوش پیامبرش می‌خواند.

باید مانند یاران غار دقیانوس‌ها را ترک کرد. باید همچون قاری آیه عجیب سر داد و اسیر داد و رسوا کرد. برابر جماعتی که عوضِ گشایش به تو کلمه می‌دهند تنها می‌شود هجرت کرد. هجرت به غار خویش. این‌ها به گردن‌شان افتاده چشم‌هایشان را بر زندگی نکبت‌بار خود ببندند. آن دینی که افیون توده‌هاست دین این‌هاست. عقلی در کار نیست. برای یک کار غلط هزار دلیل درست می‌آورند و نمی‌دانند با این کار هزار و یک غلط کرده‌اند.