دانشگاه باید کارخانه باشد

مستحضرید که دانشگاه آزاد زرگنده تهران قبلاً کارخانه رنگ بوده. حالا به نظرم باید در جهت عکس حرکت کنیم و دانشگاه‌ها را کارخانه کنیم. کارگرش هم دانشجوی آینده‌ندار. هم اشتغال‌زایی‌ست، هم آینده‌داری‌ست، هم از بی‌استفادگی و بار بودن فضای دانشگاهی در جهت بهره‌وری سود برده‌ایم.

خسته نشدید این‌همه مدرک‌دار بیکار تولید کردید؟ تولید علم بخورد توی سرم، تولید ثروت هم پیشکش، یک کاری بکنید با این دانشگاهی که این روزها شده پناهگاه فرار از خانهٔ دهه‌هشتادی‌ها. حالا که درش را به مناسبات امنیتی بسته‌اید، بسته نگهش دارید و به عنوان کارگاه و کارخانه در همان رشته‌های سردرش بازگشایی کنید. به ارواح عمه‌هایتان سوگند اگر غصهٔ پول هم دارید، این کار هم شما را پولدار می‌کند. مملکت نیز از این گردابِ علافی نجات می‌یابد. کو گوش شنوا؟

دردا ز بیکاری

نمی‌دانم آماری از معترضان چند روز گذشته درآمده یا نه، اما پیداست بیشترین درد بیکاری‌ست. تنها یک جوان بیکار می‌تواند ساعت‌ها در نت و خیابان بچرخد و به خاطر چرخیدن عبث در شبکه‌های اجتماعی مغزِ شست‌وشوداده‌شده‌اش او را مایل به اعتراض کند.

گرچه این راه حل درستی نیست، غرب با خرکاری کشیدن از جوان این مشکل را حل کرده. ما آن‌قدر علافی و ولگردی را درمان نکردیم که جوان آینده‌ای برای خودش تصور نمی‌کند و می‌ریزد بیرون. کسی که کار داشته باشد نمی‌فهمد کِی صبح شد و کِی شب. جوانِ بیکار هزار کار می‌کند و هزار فکر و خیال. اگر نظام نتواند برای متولدان دهه هشتاد و اواخر هفتاد مشغولیتی بیافریند، کلاهش پسِ معرکه است. و می‌دانید همه این مسائل به خاطر ماندن در دوراهی سنت و مدرنیته است. ما خودمان را باور نداریم. باور نداریم راهی را که در گذشته می‌رفتیم می‌توانیم ادامه بدهیم. اسیر شدیم به خدا.

دم‌پایی‌های فراموش‌شده

یک زمانی از این قصه‌ها هم می‌نوشتم:

 

خواهرم خیلی تودار است. بارها علت خوشحالی و ناراحتی‌اش را از ما پنهان کرده. ولی من هم آدمِ سمجی‌ام. آنقدر به شوخی و جدی به پایش می‌پیچم تا بالاخره بعد از هزار تا قسم و آیه که به کسی نگو و فلان و بهمان، جرعه‌جرعه قصه‌اش را می‌گوید. واقعاً جانم به لبم می‌رسد اما هم گیر دادن بهش کیف دارد، هم داشتنِ خواهری که با هر کسی درد دل نمی‌کند.

مثلاً سخت پیگیرِ کار پیدا کردن بود و ناگهان بی‌خیال شد. نفهمیدیم چرا. یا یکی از دشوارترین استنطاق‌ها ماجرای ازدواجش بود. نه من و نه مادر و پدر و بقیه نفهمیدند این ماه‌داماد از کدام برجِ آسمان طلوع کرد و هم‌خانهٔ ناهید شد! فقط گفته بود این آقا می‌خواهد بیاید خواستگاری‌ام. پدر و مادر هم که اخلاقش را می‌شناختند با اکراه قبول کردند و همه‌چیز به سرعت و خیر و خوشی فیصله پیدا کرد. هر وقت هم گرفتار سین‌جیم‌های مکررم می‌شد فقط یک جمله می‌گفت و می‌خندید: یک صبح بهاری، سوار اسب سپید، آمد و من را دید و پسندید!

از شما چه پنهان، این غولِ مرحلهٔ آخر هم با پهلوانی‌ام زمین‌گیر شد! سرتان را درد نمی‌آورم که با چه ترفندهایی، ولی گفت به هر حال. همان روزها که دنبالِ کار بوده، برای مصاحبهٔ استخدام می‌رود شرکت. بیرون در می‌فهمد پسری دیگر هم برای همان شغل آمده مصاحبه. سعی می‌کند به حیلتی دکش کند. می‌پرسد: «شما چه نیازی به این کار داری؟ پسرها این‌همه کارهای دیگر می‌توانند بکنند.» پسر که تازه از راه رسیده و ایستاده به صندلی خواهرم نگاهش افتاده، انگار از صد سال پیش پاسخش آماده بوده: «اگر شما جای بنده را اشغال نفرمایید، اینجا یک خانواده خواهد نشست.»

هاج و واج تماشاش کردم: «همین؟» لبخند ملیحی زد: «بله، همین.» گفتم: «یعنی تو این‌قدر شعور داری که می‌فهمی جای یک مرد را گرفتن، کم کردنِ یک خانواده است؟» و این جمله را جوری گفتم که فریادزنان با دمپایی دنبالم افتاد!