شیرینی رضی
انتهای اتابک یک شیرینیفروشی بود که گاهگاه ناگهان و جذاب پدر ما را میبرد آنجا برای آبهویجبستنی. از روشنترین آنهای زندگیام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفتهرفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سالها گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامهای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آبهویجبستنی را هم حینش گفتم. گفت هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش. پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود بزرگترین مرکز لوستر ایران، تنها یک سازهٔ بتنی بود.
درست دو سال بعد، لحظهای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیدهام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.