تأملاتی در قساوت قلب: وقتی زنادهنده به کمال می‌رسد

هند دختر عتبه بود و نسبش به عبدمناف می‌رسید. از معروف‌ترین زنادهندگان عرب بود. در آن زمان به‌گونه‌ای رسمِ زنا متداول بود که زنادهندگان برای جلبِ مشتری بر بام خانۀ خود پرچم‌هایی برمی‌افراشتند. هنگامی که پرچمی بر بامِ خانه نبود به این معنی بود که مردی با اوست. مادر هند، حمامه، هم این‌کاره بود. گفته شده پرچم او سرخ‌رنگ بوده. هند با غلامان سیاه‌پوست بسیار ارتباط داشت و فرزندانِ زناهایش با این سیاهان را می‌کشت. یعنی هم زنا می‌کرد، هم قتل.

مکرِ هند بود که به ازدواج با ابوسفیان انجامید. او در یک روز با سه یا چهار مرد زنا کرد و به معاویه آبستن شد. او نیز وقتی یکی از پدران معاویه به او وعدۀ ازدواج داد و از ترس آبرویش گریخت، با ابوسفیان ازدواج کرد تا این فرزند به نام او ثبت شود. حتی برخی می‌گویند در زمانی که همسر ابوسفیان بود و همسرش به مسافرتی یک‌ساله رفته بود به معاویه باردار شد.

هر چه از محاسن و فضایل این زن بگوییم کم گفته‌ایم. این‌چنین زنِ وجیهه‌ای با شنیدن خبر رسالت حضرت رسول علیه‌وآله‌السلام دریافت مردم به سوی او می‌روند و عظمت و حکومت ابوسفیان نابود می‌شود و خودش هم دیگر نمی‌تواند به کارهای فرهنگی‌ارشادی‌اش ادامه بدهد. تا می‌توانستند پیامبر را آزار دادند که شرح این هم کتابی می‌طلبد.

با هجرت نبی مکرم اسلام به مدینه، ابوسفیان لشکر مکه را برای از میان برداشتن پیامبر و طرفدارانش بسیج کرد. نزدیک چاه‌های بدر میان اسلام و مشرکان جنگ شد. عتبه پدر هند، شیبه عموی هند، ولید برادر هند، حنظله پسر هند در این جنگ به دست پهلوان جوان اسلام، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، کشته شدند و مشرکان به مکه گریختند.

هند از حقد و کینه آتش گرفته بود. لشکر مکه شکست خورده بود و از آن مهم‌تر، پدر و عمو و برادر و فرزندش در این جنگ کشته شده بودند. سوگند خورد که اگر دستش به قاتلان بستگانش برسد جگرشان را درمی‌آورد و می‌خورد و با زبان و گوش و بینیِ آن‌ها گردنبندی خواهد ساخت و در کوچه‌های مکه خواهد رقصید. شعرهای سوزناکی سرود و آن‌ها را در جمع خانواده‌های قربانیانِ بدر با آهنگی اندوهگین و هیجان‌انگیز می‌خواند. اما هرگز اجازه نمی‌داد کسی گریه کند. در میان زنان مشرکان فریاد می‌زد گریه نکنید تا آتش انتقام در شما شعله‌ورتر شود. هیجان‌ها و مطالبه‌گری‌های هند کار را به لشکرکشیِ دوباره اهالی مکه کشاند.

عجیب نبود که هند با آن عقبۀ درخشان به منتهای قساوت برسد. در راه جنگ بعدی خواست قبر مادر گرامی علی علیه‌السلام را بگشاید که دیگران مانع شدند. به مشرکان مبارز وعدۀ هم‌بستری داد. به یک سرباز سیاه‌پوست وعده‌های فراوانی داد تا یکی از این سه تن را بکشد: محمد، علی، حمزه. او که متخصص پرتاب نیز بود، از پشت حمزه را با نیزه کشت.

هند از شادی سر از پا نمی‌شناخت. ولی به این راضی نشد. جگرِ حمزه را درآورد و خواست بخورد. او را مُثله کرد. از اعضای بدن او گردنبند ساخت. به‌قدری در قساوت پیش رفت که ابوسفیان نیز از اعمال او اعلام برائت کرد. شقاوت و سنگ‌دلی و بدکرداری هیچ پایانی ندارد. آخرین دوای آن تنها مرگ است.

خنجر از پشت

🗡 عزیزان من، ما خواهیم مرد و باید به‌زودی پاسخ بدهیم چرا لبخند زدیم در رو و خنجر زدیم از پشت. باید بگوییم چه شد ترسیدیم. چرا روبروی کسی که می‌خواهیم پشتِ سرش چیزی بگوییم، جز ارادت متاعی نداشتیم. سال‌ها پیش شعری گفته بودم که در آن بیتی با چنین مضمونی بود. گویی به شاعران وحی می‌شود. زنده می‌بینمش: خنجر از پشت نخوردیم، چرا می‌ترسیم / از دو دستی که به صدرای ارادت گیرند؟

ظلم به غایب

🔺 پادشاهی ظالم می‌خواست قصری بنا کند. مهندسان را فراخواند تا شکل آن را بر خاک بکشند تا شاه آن را تصور کند. خانهٔ نقشهٔ مهندسان مربع بود و تنها مزاحم نقشه خانهٔ پیرزنی در جوارِ قصر بود. پادشاه ظالم به پیرزن گفت این خانه را بفروش. گفت نمی‌فروشم، چون فرزندان کوچکی دارم و این خانه مسکن و آرامگاه ایشان است.

🔺 روزی آن پیرزن غایب بود و وقتی برگشت خانه خود را ویران دید. پیرزن از آن اتفاق بسیار رنجید و با چشمانی اشک‌بار روی به آسمان کرد و گفت: «الهی! إن کنتُ غائبا فکنتَ حاضرا؛ خدایا اگر من غایب بودم، تو که حاضر بودی.»

🤲 همین‌که این مناجات را کرد، امیر بر سر آن عمارت نشسته بود، زلزله درآمد و آن بنا را به‌کل بر زمین انداخت و آن شاه زیر آوار رفت و هلاک شد تا برای عاقلان روشن شود که ظلم پایدار نیست.

.

📚 جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، با اندکی ساده‌نویسی امروزی

خلق حسن

 

    شام می‌شود تقریباً همین سوریهٔ امروزها. آن‌وقت‌ها معاویهٔ ملعون در شام تا توانسته بود علیهِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام تبلیغات کرده بود و به‌کل از دین خارجش کرده بود. یک نفر مسموم از این فحش‌پراکنی‌ها رسید به مدینه. دربه‌در گشت دنبال علی و اولادش. امام مجتبی علیه‌السلام را گیر آورد. نه گذاشت، نه برداشت، هر چه از دهانش درمی‌آمد نثار امام کرد؛ دری‌وری‌هایی که اگر به سنگ می‌گفتی از جا درمی‌رفت. حضرت عزیزم نگاهی مهربان به مسافر کرد: از راه دوری آمده‌ای، خسته‌ای و گرسنه. ما به تو جایی برای استراحت و غذایی برای خوردن می‌دهیم و تا هر وقت بخواهی مهمان مایی.

من از کسی شنیدم همین فرد تا پایان عمر در مدینه کنار امام ماند. چقدر ما دوریم از این مقام. سهم من از این قصه‌ها تنها نام توست. چون میسر نیست من را کام او، عشق‌بازی می‌کنم با نام او.