هنوز بابا برایمان سونی نخریده بود. تمام عشق و آمال ما جور کردن پول و رفتن به کلوپ بود. قبل از اینکه کلوپ خفن عباس را پیدا کنیم، می‌رفتیم کلوپ اوس‌قدرت. آن سال درست اول نوروز با میلاد حضرت رضا سلام‌الله‌علیه هم‌روز شده بود. بابا عیدی داده بود و از هیئت یک کتاب داستان درباره ضامن آهو آورده بود. من عیدی‌ها را برداشتم رفتم کلوپ. شاد و سرخوش سرگرم فوتبال ۹۹ بودم که ناگهان زنی بالای سرم ظاهر شد. گوشم را گرفت و برد مرا به خانه. غمگینِ پولی بودم که هنوز ساعتش تمام نشده بود که قاشق داغ روی دستم فرود آمد. هنوز مادرم بابت آن اتفاق ازم عذرخواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد. و من هر بار پس از بیان سوزناک این حادثه و واکنش مادرم، غش‌غش می‌خندم و می‌گویم خب حقم بوده. تو من را حلال کن این‌همه آزار داشتم و دارم و. خواهم داشت؟