آقای سکاکی اولش فلزکار بود. کلی ظرافت و زحمت به خرج داد تا دواتی بسیار نفیس برای شاه بسازد. در هپروتِ تحویل‌گرفتنِ حاکم بود که با ورود دانشمندی تمام توجه پادشاه رفت پیش او. خیلی به سکاکی برخورد. عمری از او گذشته بود و دنبال درس رفتن تقریباً مُحال بود. وقتی هم سر کلاس جای «سگ» و «استاد» را در این جمله عوض کرد و همدرس‌ها ترکیدند، سر به بیابان گذاشت: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاک مى‌شود.»
کنار کوهی دودستی بر سرش می‌کوبید که دید قطره‌های کوچک و مداوم آب حفره‌ای عمیق در سنگ درست کرده. گفت: «کمتر از این سنگ نیستم که.» و با جدیتی عجیب از بزرگ‌ترین دانشمندان تاریخ شد.


مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ (نهج‌البلاغه، حکمت 386)
هرکس چیزی را بطلبد به همه یا بخشی از آن می‌رسد.