نمی‌دانم چرا بی‌خود و بی‌جهت امیدوارم. واقعاً انگار می‌کنم تا یک ماه یا سه ماه دیگر یا نهایتاً آخر زمستان اتفاقی در زندگی من می‌افتد و یک تحول بزرگ رخ خواهد داد. یک شغل بسیار خوب با درآمد قابل توجه و کاملاً منطبق با خواسته‌های درونی‌ام به سراغم می‌آید. باور کنید این را نمی‌بافم. واقعاً گویی یک چیزی هست که خودم هم کاملاً از آن اطلاع دارم. یعنی برنامه‌اش را خودم ریخته‌ام. اما هر چه نگاه می‌کنم که این چه خوش‌خیالی و امیدواریِ عجیبی‌ست از آن سردرنمی‌آورم. چون روند رویدادها به هیچ وجه مثبت به نظر نمی‌آید. حتی اگر تمام رویدادها نیز مثبت باشد، آن کسی که اصلاً مثبت نیست خودِ منم. مثبت‌نبودنِ من هم به شکلی کاملاً واضح چیزی نیست جز اعمالم. اعمال من نیز به بیانی کاملاً روشن عبارت است از گناه و ثواب و خیر و شر. هیچ چیز دیگری در این میان نیست. مدیونید اگر با خودتان تفسیرهای اجتماعی و فقر و مسئلۀ تورمی و مشکلات اخلاقی جامعه و بالانشینیِ پلشت‌ها و پایین‌نشینیِ نیکان و هر چیز دیگری بکنید. به جان خودم این‌ها در میان نیست. تنها به قیامت و قبر و پرسش و پاسخ می‌اندیشم. می‌دانم اوضاع من در آن جهانِ حتمی قابل دفاع نیست. به روح کلاغ‌های ده‌هزار سال پیش مسئلۀ من هیچ‌کدام از مسائل اساسی مردم از قبیل شغل و مسکن و تحصیل و چه و چه نیست. قطعاً من هم مانند هر کدام از این مردمی که شب و روز از کنارم می‌گذرند در تمامِ این مسائل غوطه می‌خورم، ولی چنان غرق گناهم که هیچ مسئله‌ای برایم بزرگ نمی‌شود. شاید به همین دلیل هم باشد که تا جایی بخواهم سخنی در این موارد بگویم مغزم فرمان می‌دهد: «خفه شو» و دلم ناله می‌زند که «زر نزن کثافت» و روحم از آسمان هفتم می‌آید یقه‌ام می‌کند که «لعنت خدا بر تو که مرا از جایگاه اصلی‌ام به نکبت‌سرای عصیان کشاندی». دیگر هیچ چیزی مهم نیست. اگر من ذره‌ای شعور داشتم، در پیِ حلّ مشکلی از مشکلات مردم بودم. می‌آمدم داد می‌زدم: «آی وزیر مسکن! تو باید در پایین‌ترین نقاط شهر مستأجر باشی و حقوقی بخور و بمیر بگیری تا مانندِ پاسوخته‌های جهنم از این‌ور به آن‌ور فریادزنان بدوی و دردِ مسکن را دوا کنی.» خودم قدرت را در دست می‌گرفتم و در نهایت تقوا و استواری و رشادت کاری می‌کردم که همه از مسئول‌بودن فراری شوند. چه کنم که اینجا دنیاست و من دنیایی‌ترین چیزِ این جهانم. چه کنم که من نیز کنج عافیت را برگزیده‌ام و خوش‌ترین حالت برای من هم خودرویی و خانه‌ای و فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی‌ست.
خدای من! من تنها به تو امیدوارم. به تویی که مرا در حال گناه می‌بینی و رها می‌کنی تا در آن فروبروم و دیگر در رستاخیز هیچ حجتی نداشته باشم. من سخت بیچاره‌ام. هیچ‌کدام از این آدم‌هایی که من خیال می‌کنم کاره‌ای هستند قادر نیستند یک ذره از گناه مرا ببخشند. وای خدای من! هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند مرا ببخشد. من با تمام وجودم به تو روی آورده‌ام و از تو می‌خواهم مرا در دریای رحمت خود غرق کنی و فکر و خیال گناه و اشتباه را از سر من بیرون کنی. من مشتاق همان قدیسی هستم که شبانروزان در من نماز می‌گزارد. کجا رفته آن قدیس؟ به نظر خودت من می‌توانم گناه نکنم؟ من می‌توانم به گناه بازنگردم؟ من چه گناهی کرده‌ام که این‌همه گناه می‌کنم؟ خدایا! به من رحم کن. من می‌ترسم از اعمالم و بسیار از خودم نومیدم. و بسیار به تو امیدوارم و تنها به تو امیدوارم. خدایا! دوست دارم تا آن‌سوی هستی با تو سخن بگویم. بهترین حالت من در تمام زندگی و روز و شبم وقتی‌ست که با تو می‌گویم. ممنونم به من اجازه دادی نام تو را بیاورم. حالم خوب نیست. تو قبل از این‌که من این کلمات را بنویسم خوانده‌ای‌شان. با من سخن بگو. من را ناگهان تا ابد ببخش و دیگر اجازه نده گناهی کنم. من از تو می‌ترسم. من از شرمندگی برابر تو می‌ترسم. خوش به حال کسانی که عمری عبادت تو را کرده‌اند. بدا به حال من که عمری تنها و تنها معصیت تو را کرده‌ام. آیا مرا در آغوش مهربان و رحیم و بخشنده و غفار و دوست‌داشتنیِ خود می‌فشاری؟ با من چه خواهی کرد؟