از این نقطهٔ مبهم که میان خون‌های دل به گردابی بی‌ساحل افتاده‌ام تا آن جغرافیای ناممکن در ازلِ بی‌مقصد چه پلی در میان است؟ گاه در این می‌شوم که اکنون به ازل نزدیک‌ترم یا ابد؛ آن‌گونه که حافظ می‌اندیشد «آن‌چه آغاز ندارد، نپذیرد انجام». این بی‌حاصلی محصول‌تر از بدحاصلی‌های بی‌پایان من است. آن نقطهٔ پایانی که بر زیست نابیوسیده و پریشان من نهاده شود، از درخشان‌ترین نقاط توابع وجود است.

دلم لب می‌زند از آه‌ها. چشمانم شبانه و بی‌رمق از لابلای ممکنات مفری می‌جوید. ابدیت است که جاری‌ست و وجود، چه مجاز باشد چه غیرش، تا عدم هیچ قنطره‌ای نزده. آن‌که چون من است و از آسمان‌های ولایت جان هیچ خبری ندارد، سر به نیستی نیز نمی‌تواند گذارد، سائقهٔ استعلا و شرارهٔ کمال آسوده‌اش نمی‌گذارد و از قِران نورش راضی نیست.

همچو من اندوهینی با تمام غم‌ها سر به دیوارِ تا آسمان کشیده‌ای می‌گذارد تا چشمش سویی نداشته باشد. حالتی غریب دارم؛ روانی بی‌شکیب. تو من را بدون هیچ کش و قوس و بگیر و ببندی به ابدیتِ بی‌رنگی‌ات می‌آغوشی؟ قطعاً اگر چنین نکنی، من هر کثافتی را روسفید خواهم کرد. برای من فرصت تقریباً تمام شده، ولی «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است». آیا در نزهت‌گه ارواح بوی تو هست؟ چقدر تو زیبایی! چقدر تو خوشبویی! چرا ساغرم نشکند؟ چرا دامنم از کف نرود؟

اگر این احتمال باشد که تو در انتهای جاده‌ای گنگ خانه‌ای داری، من بی‌شک تمام کوره‌راه‌ها را هم خواهم رفت. ولی تو در جان منی و من هیچ راهی تا جانم نمی‌شناسم. پس آنجا که راهی نیست، رهرو نیز معنایی نخواهد داشت. آیا بهتر نیست تو جان را بگیری، حالا که جان را نمی‌توان واگذاشت؟ چقدر تو باشکوهی! چقدر تو چنانی!