امیدی نیست، میدانم
امیدی نیست
میدانم
نه بر تو، بر منِ تنها
که صدها سال بعد از این بمانم قعر دریاها
.
اگر من جزئی از هستم که سرشار از سیاهیهاست
چگونه بی وجود من بمانی کامل و زیبا؟
.
اگر دستم نگیری، چیزی از بودت نباشد، پس
چرا چون دوستانت نیست جانم جانب بالا؟
.
نمیدانی چه داغی بر دلم از خستگیهاییست
که از بالای هر قله بغلتم در بن صحرا
.
من اینجا ناامیدانه به عصمتهای شاهانت
سرافکنده نظر دارم، ولی تو بی خیال ما
.
همین که شعر میگویم، همین که هستم و هیچم
گناهی بیکران باشد، نبودم کو؟ خداوندا
.
در اوج اختیارم، اختیارم دارِ عمرم شد
دلم رشک آورد بر هر چه هرگز نامده اینجا
.
که چون مریم نه، چون آن خود ندانمها
به آغوش عدم بی شکل و رنگ و حالت و معنا
.
مناجاتی که گستاخانه با افسوس میموید
عدم پیش از وجود و خامشی بالاتر از نجوا
.
ولی این حرفها در نزد من آبی و نانی نیست
از این امروزِ قیرآگین نیاید روشنِ فردا
.
مگر اعجازی از جنسِ نمیدانم به پا خیزد
ز سوی تربت پاک امامانم کند غوغا
.
امیدم هست و بیمم هم که از حسرت دلم سوزد
چرا با چون تو محبوبی حیایی نیست در سرها
.
تو خود دانی که من هر آینه محو غلطهایم
که تو خورشید جانهایی و جانم مرده در سرما