در غم ندیدم سود، در شادخویی هم
در انتهای باغ سیبیست زهرآلود، سیبی که خون سازد دلهای ماران را
آن سیبِ سرخ از خون، از شهوت مجنون، تا خواجگی گیرد در پیش و خوش باشد
چون هیچ میخواندی من را درون دهر، توضیح ده خود را ای جلوهگر طاووس
دیگر مگو از رقص، دیگر مخوان از غم، دیگر مپرس از من، دیگر مجو هیچم
ره بسته از هر سو، در بندِ صد سویم، وعدهدروغی تو در عین صدق انگار
نه طالب هیچم، نه عازم هر جا، آنجا که قدیسان شادند از پاکی
بامزه است اینکه بیمن جهان لنگ است، مدیون من هستیست، بس خندهدارم من
من خندهتردارم، زیرا به دست خود بهر گِله جز حرف چیزی به دستم نیست
بدتر از آن اینکه در روزگار ما شعری نشد مکتوب بر کاغذ ایام
حیرت؟ چرا؟ فکرت؟ بگسل از این آیات، بشکن، ببند اما راهی مکن پیدا؛ زیرا رهی رفتن ماندن ز راهان است، زیرا سخنگفتن لببستن جان است.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 11:51 توسط ابرمیم
|