نوشتنِ شعر

شاعری دیدم در حوالی خواب. آب برده بودش بی‌آن‌که شرابی به لب زده باشد. چشمانش فروغ شادی داشت. دستانش قلم شده بود. ورق‌ورق سیاه. پیراهنش سیاه. آسمانش آبی. و آبی رنگ نیست. ناله‌اش از بی‌عملی. فعل را به قرینهٔ دری‌وری حذف می‌کرد.

گفتم سکوت که می‌کنی بی‌مزه می‌شوی. گفت به خودم مزه می‌دهد، مزه‌ای تلخ، مزه‌ای رنج. گفتم تا کجا لذت می‌بری از خودخواهی؟ آن‌چه من می‌بینم در او بیرونی است. درونش را به تجربه‌های خودم یا علوم اطرافم می‌توانم گمان کنم.

پیش‌ترها گفته بود ابرهای همه آفرینش روزان و شبان درونش می‌بارند. سرِ بیابان دارد. لحظات نیکوش را گفته بود مرا. گفته بود آنِ نوشتن. نه آنِ نوشتن، آنِ ستایش، آنِ باران. نه باران‌های مهر و اسفند و اردی و آبان و دیگران.

آه شاعر! چگونه؟ چگونه؟ چگونه تو می‌سوزی و دائم در تو ابر و طوفان و طغیانِ خروشان باران‌های وحشی و غوغایی‌ست؟ توضیح بده شاعر! پیش‌تر گفته بودی با من. گفته بودی فریادها و خنده‌هایت مانندهٔ سوت‌های عابری‌ست که بیم کرده از خلوت دهشت‌زای دهر. نه. دهر نه. همین کوچهٔ پاسی از شب. شب چرا؟ شب و خلوت و گرگ و دزد و درنده که ترس ندارد شاعر! شاعر! می‌دانم نمی‌ترسی از این‌ها. نمی‌دانم در تو چیست که چنین می‌سوزد تنت. باری، دستم را بر سینه‌ات نهادم و سوخت دستانم. تب داری. برو دکتر. آ. بگو آ.

دیدم دایره‌ای گرداگردت. که هر روز، نه هر لحظه، محیطش را می‌افزایی. و شگفتا. که هر روز صمیمی‌تر می‌شوی. شاعر! شب می‌رود. روز می‌رود. آنجا که نه روز نه شب، تو، چه‌ای؟ فرو در واقعیت زندگی می‌گرید و می‌خندد به مجازِ ممکنِ آفریده‌ات. شاعر! ساعات خواب، چند دقیقه، چند کلمه، چند خاطرهٔ نیامده، چند دردِ مگو، چند رنج گنگ بی‌مصدر از نظر سوخته و افروخته‌ات به فنا، به هبا، به هو و ها؟

شاعر! در نمازی که حضوری نداریم، آن‌سوی قال‌ها و قیل‌ها، گاهی چیزی می‌گویند. کجاست فریادرسی؟ در کوهستان مخوری فریب سرانِ به فلک کشیده. حلاج می‌زند پنبهٔ همه‌شان. و آخرالامر: . راستی، مگر این مکاتب از آدمی ندمیده؟ و آدمی لمسکی کرده عظمای تن‌هایی. بازی‌هایشان را کناری بزن. دیشب. دیشب یادت هست؟ در کارزارِ همیشهٔ تاریخ، تو، تو، تو، تو، با تواَم، کدام سویی؟ جملهٔ نهایی مهم نیست. جمله‌های بالا و پایین هیچ مهم نیست. و نوشتن تو؛ درست است.

.

.

.

شنبه شانزدهم آبان نودوچهار

پیروزِ چهل‌روزه

آمدم، پیروز میدان آمدم / آمدم، شاه شهیدان! آمدم

آمدم با صد هزاران اشک و آه / اشک‌ریزان تا بیابان آمدم

با سرت رفتم، به دور از پیکرت / بر سرِ جسمِ غریبان آمدم

ای شکسته استخوان، ای بی گلو / پاره‌حنجر، جان‌پریشان آمدم

من چگونه کردمت اینجا رها؟ / باز دنبالِ چه نالان آمدم؟

تو پیامِ خونی و من نامه‌بر / غم مخور، امروز شادان آمدم

سوختم ای آتشِ صحرای من / جلوه‌گاهِ طور! بی‌جان آمدم

هر کجا مُردَم، سرت جان‌بخش شد / هر کجا رفتم، به جانان آمدم

بس که با رأسِ تو کردم گفت‌وگو / بی سر و بی پا و سامان آمدم

آه ای آیینۀ پروردگار / در غباری؟ خاک‌پاشان آمدم

داده‌ام بر باد بودِ دیو را / جاودان شد نامِ یزدان آمدم

پرچمت تا بامِ رستاخیز پاک / فتح کردم با تو صد خان آمدم

آبروریزی بزرگ من

.

وامِ بدبهره‌ای به روی تن است

سر اضافی‌ترین برِ بدن است

.

غم مرا می‌درد چو پیراهن

که دریدند هر چه پیرهن است

.

حُسنِ یوسف سری به چاه انداخت

بوی گودال در سرم حسن است

.

با اویس از بلای دندان گو

که شکسته سر و لب و دهن است

.

اسب بر پشت من دوید، ندید

آسمان سوگوارِ بی‌کفن است

.

می‌کُشد داغت عاقبت آیا

این وجودی که غرق در محن است؟

.

میلِ صد ضجه دارم، اما آه

نیست تسلیم تن، غمی کهن است

.

مرده و زنده‌ام یکی‌ست، چه غم؟

گورهایی که شکلِ مرد و زن است

.

این غمی که غمت نکشته مرا

آبروریزی بزرگ من است

.

.

چهارده اردی هزار و چهارصد

غزل اشک

درد داری اگر، دوایت اشک

ناله داری اگر، نوایت اشک

.

ای که در بند رنج‌های خودی

می‌کند از همه رهایت اشک

.

من فقیرم، نداشتم جز غم

می‌کنم عاقبت فدایت اشک

.

تو که در صد هزار توی منی

کرد رسوا مرا برایت اشک

.

دست کش بر سرم که لرزانم

بوسه‌ها زد به خاک پایت اشک

.

گفت بیمار باش و شاد امشب

تا بگیرد ز من شفایت اشک

.

هر حکایت که کرد از دریا

شد فراموش در ازایت اشک

.

اشک از بارش جگر باشد

باز باران کند صدایت اشک

.

رفته‌ای؟ من چرا در این کنجم؟

جای آب است در قفایت اشک

.

چون درختی که ماث می‌فرمود

اندر اقصای ماورایت اشک

.

گورگردی که بی‌کفن مانده

قافله! چیست در دَرایت؟ اشک

.

منگِ بی مبدأم هنوز اینجام

نیست حتی در انتهایت اشک

.

شعر نوشانَدَم فقیه سعید

سَمَری تا به سامرایت اشک

.

هر غزل قلهٔ عدم‌دامی‌ست

سجده کن چون نشد خدایت اشک

آن‌چه اغلب بوده‌ام

به جای لیلیان مشتاق مجنون بوده‌ام اغلب
مبین اشکم، که غرقی در دل خون بوده‌ام اغلب

.

جَنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد اما گفت
مدائن آنِ مدیونان، که بیرون بوده‌ام اغلب

.

ز دستم رفت رقصِ ماهیِ مشتاقِ خورشیدی
سماوات است رسوا بس که گردون بوده‌ام اغلب

.

من از این قوم گریان غالباً چیزی نمی‌خواهم
که از آن شاهِ خندان شاد و ممنون بوده‌ام اغلب

.

بنی‌رنجند و بی‌گنجند، دیواری خراب‌اندود
تو را شیرین پسندیدند و زیتون بوده‌ام اغلب

.

نه آغوشی طلب‌کارم، نه گوشی، زهر مارم من
شفا می‌گیرم احیاناً چو قانون بوده‌ام اغلب

.

در این بالانشینی‌های کوه و ابر و باد انگار
به رغم برج‌ها صحرا و هامون بوده‌ام اغلب

.

چگونه باشم آنجایی که جای غیر هم شرم است؟
بزن بر گردنم تیغی که مفتون بوده‌ام اغلب

.

اگر مانندِ هیچم اعتبار نیستی باشد
به این بی‌اعتباری باز مدیون بوده‌ام اغلب

.

حدیث هیچ گویا از همه رایج‌تر است آنجا
که اینجا هر نَمی گوید که جیحون بوده‌ام اغلب

.
.
.
.

نهم فروردینِ دو

مجوس آب

ما آخرین پشت از آتش‌پرستانیم

خاکستری خاموش در یاد طوفانیم

.

ضحاک می‌خندد: «جمشیدیان مرده‌ند!»

با صد فریدون هم ما بی‌نوایانیم

.

آن‌شب مقدس‌ها از بیم قدست سوخت

امروز می‌بینی ققنوسِ پایانیم

.

تا آخرین پرها سیمرغ می‌بالد

چون زال زر ما هم سهم بیابانیم

.

رودابه آویزد گیسو ز بام اما

ما دست بر سر در سوگ زریرانیم

.

مهریه‌ات آب است، بر آتشم مهری

در این سیاووشان دلتنگ بارانیم

.

رستم ز دستانت هرچند رستن نیست

انگشتری خون از لعل بدخشانیم

.

ما تازه‌نعلانِ سم‌های اسبانیم

بر ما بتازان تا دیگر نتازانیم

.

حالا که بر داده‌ست ای باغبان باغت

بر ما هرس بهتر، خار گلستانیم

.

شهر شما دور است از این بیابان‌ها

بی‌مرگ دقیانوس! در غار می‌مانیم

.

.

.

سیزده مرداد دو

مرگ در قاب

حالم؟

خراب است

نقشم؟

بر آب است

چشمم چه جوشد؟ هستی سراب است

.

چیزی که آن را روحیه گویند

رفته‌ست از اینجا

جایش کباب است

ایمان ندارم

سامان ندارم

تابی ندارم

گردم طناب است

در این جهنم من خود بهشتم

از دست هِشتم هر چه عذاب است

.

شاداب و شوخم، هرچند رفته

از شیخ‌خانه هر که شباب است

.

در می‌زنم تا در پاره گردد

می‌دانم آن‌سو دیوار باب است

.

بیرون‌تر از ما بی‌انتهایی‌ست

بهتر ز بیدار هر کس که خواب است

.

گویی گناهم؟

هستم، چه گویم

خرسند آن‌که غرق ثواب است

گر لال باشی، خوش‌حال باشی

هر واژهٔ تو مرگش جواب است

.

صد جرعه می هم راه دوا نیست

این واقعیت اصل شراب است

.

آرام باش و یک گوشه خاموش

چون عکس مرگی که روی قاب است

.

.

یازده مرداد دو

عنقای مُغرب

کی‌ام من؟ رقص، خندیدن، جوانه

سحرگاهان و مخمور شبانه

.

جهانی جملگی بر باد رفته

مرا این بادها شد آشیانه

.

خدایی در فراموشی و خاموش

غروری خفته در صدها بهانه

.

زمانه از میانه عاشقانه

شده جاری و ما رود زمانه

.

غمت شادی و شادی‌ات چه گویم

شدی دلدار و از دل‌ها نهانه

.

بیا این شعرها را ساربان باش

به هر منزل که می‌خواهی روانه

.

تو این امضای خالی را ندیدی

ندیدی خالی است آن آستانه

.

مرا پرسد چه می‌گویی به آن راز

«که با خود عشق بازد جاودانه»؟

.

.

دوازدهم اردیبهشت هشتاد و هفت

زیبایی‌های فراموش

گاه‌گاهی گناه هم زیباست
رنگ‌های سیاه هم زیباست

.

ای هیاهو، تو رفته از یادت
مویهٔ گنگ آه هم زیباست

.

عاشقان با هلال و بدر خوشند
شب خاموش ماه هم زیباست

.

هر چه فریاد در دل کوه است
هیچ باشد که کاه هم زیباست

.

با سیاهان لشکری گفتم
تنی از یک سپاه هم زیباست

.

مرگ بر شاه و شاعر و شیخی
که بگوید گناه هم زیباست

.

روسیاهان زغال می‌خواهند
شعر خواند: سیاه هم زیباست

.

این جهان قطب و مرجعی دارد
بهر او چاه و راه هم زیباست

.

توبه کن از تمام بود و نبود
نظر بی نگاه هم زیباست

من  بی تو جاویدان نخواهم شد

تسلیمت، ای شیطان، نخواهم شد

حتی اگر انسان نخواهم شد

.

حتی اگر دیگر در این هستی

محبوب این و آن نخواهم شد

.

گوشم کر است و دیده‌کورم، لیک

بی شورِ دلداران نخواهم شد

.

شرمنده‌ام از هر چه هست، اما

شرمندهٔ جانان نخواهم شد

.

می‌رقصم و در قلبم اندوه است

بی روی تو شادان نخواهم شد

.

افتاده‌ام در پای بالایت

بی دست تو خیزان نخواهم شد

.

از اژدهای نفس می‌سوزم

در دوزخم سوزان نخواهم شد

.

گریانم و اشکم چرا گوید

از حال تو گریان نخواهم شد

.

پرواز کن، من زادهٔ خاکم

با باد هم پران نخواهم شد

.

در برزخِ خیر و گناهم باز

شاهین آن شاهان نخواهم شد

.

آن‌قدر می‌مویم که دریابیم

با مرگ هم خندان نخواهم شد

.

بر گردنت عفوِ گنهکار است

من بی خیال آن نخواهم شد

.

اندامم از پا تا سرم بشکست

با عفو هم جبران نخواهم شد

.

جانم بگیر و جاودانم کن

چون بی تو جاویدان نخواهم شد

.

.

پنجِ تیرِ دو

من کنارم خالی ست. و تنم می‌سوزد

آن‌که آنجا ننشسته‌ست منم

آن‌که از یاد تو رفته‌ست منم

.

بیش از هر چه بگویی شعرم

آن‌که داده‌ست دل از دست منم

.

چاره‌ای نیست مرا از نَفَسم

آن‌که نازیسته مرده‌ست منم

.

برم از خالیِ یادت سوزد

آن‌که از یاد تو رفته‌ست منم

آخرین فریاد علی

علی در داد آخر هم خدا گفت

فغانی گشت، آهی زد، ثنا گفت

.

از آن سقفی که عالم را خطا داد

به هر دیوار و در مولا چه‌ها گفت

شهرهٔ شهر مردگان

در جهانی که عده قابل توجهی از مردم زور می‌زنند خودشان را به هر دست و پا زدنی در عالم معروف کنند تا بیشتر دیده و شنیده شوند، احتمالاً عجیب باشد که برخی برای دیده‌نشدن و گمنامی تقلا کنند. دیروز یکی از دوستان که شاعر چیره‌دستی هم هست فیلمی از حضورش در یک برنامه تلویزیونی برایم فرستاد. شعری خوانده بود و در کانالش نهاده بود. یاد اشعار گوته در ستایش حافظ افتادم. گوته چیزی با این مضمون دارد که همه شعرا این‌ور و آن‌ور شعرشان را می‌خوانند و می‌خواهند مردم کلمات آنان را تکرار کنند، ولی تو بدون آن‌که شعرت را برای ما خوانده باشی مدام در زبان ما مکرر می‌شوی. گوته این ستایش را بابت سحر واژگان حافظ به جا می‌آورد. او خود شاعر است. می‌داند برای شاعر چقدر مهم است که شنیده و خوانده شود. می‌داند برای نویسنده، داشتن مخاطب مسئله‌ای اجتناب‌ناپذیر است. آن‌که در گمنامی می‌نویسد و می‌خواند و زیست دارد مخاطبی از جنسی دیگر دارد.

انسان چگونه می‌تواند برای دیده‌شدن جان‌بکند وقتی که در نظر بزرگان و حقیقت‌بینان سراپا ایراد است؟ در زمانه‌ای که هر کسی منبری دارد و چندین پامنبری، این حرف‌ها احتمالاً حمل بر عقده‌های حقارت و دست به گوشت نرسیدن شود. مهم نیست. بسیاری از شهرت گریختند و مشهور شدند و بسیاری در هوس شهرت عرق ریختند و هزینه‌های فراوان دادند و چیزی نشدند. هرچند مشهورها هم حتی در ساحت خودشان برابر حقیقت هستی به حساب هم نمی‌آیند. آن‌که معروف و مشهور است خداست و مشاهیر اگر روی در این شهرهٔ غریب دارند تنها و تنها باید تابلویی برای رسیدن به او باشند، وگرنه فقط سدّ راهند. رها کن تمنای شهرگی را. بسیار خفن‌تر از تو استخوانی هم برایشان نمانده.

غمگین نباش و مسرور

ای شب‌پرستِ مخمور، غمگین نباش و مسرور

با من بگو که از نور همواره بوده‌ام دور

.

دور از رخت که یک شب بر لب نرفته یارب

زین رو بسوزم از تب، بی برق چشمت ای نور

.

کِی همرهِ غزالان صحرا گرفته نالان؟

تیری به زِه بمالان یا باز کن به ره تور

.

تاری بزن که هستم رفته ز پا و دستم

راهیِ شام مستم بی غسل و کفْن در گور

.

ماندم پس از عزیزم تا خون به سینه ریزم

تا شاید از دل غم یک‌باره سر زند سور

.

ای مار، با عصاکش تندی مکن که خندد

دانای منطق طیر بر دورباشِ آن مور

.

بر اوج موج دانی آنی دگر نمانی

پس بهرِ چه بخوانی مرسول را مسحور؟

.

سِحرم کن ای که گیتی جادوی بوی مویت

گیجیم ده که چندی بلعم برم به باعور

.

ویرانِ لنگِ گولم، از این وطن ملولم

پاکوبِ قالِ غولم از قلبِ ناسِ تیمور

.

دیگر مرا رها بین، از شعرها جدا بین

شب بر شبم دوا بین، آیه مخوانم از خور

.

.

۲۴ فروردین نودونه

تا کی

تا کی تماشایت؟ دیدار و حاشایت؟

تا کی نبودن در آغوش زیبایت؟

.

تا کی دهل از دور؟ تا کی جدا از حور؟

ای نورتر از نور، چشمم کف پایت

.

پا بر سرم بگذار تا جان شود سرشار

از رنگ و بوی تو، قربان بالایت

.

قد رفته تا دل هم با او رود بالا

قند دلم آب است با لای لب‌هایت

.

تا چای تنهایی تلخیده ایامم

محتاج قندانم از شعر سیمایت

.

.

.

۲۲ بهمن یک

آغاز نخستین سال بدون محمدیوسف

اول‌غمم چشمت، آخرغمم رویت

مشتاق بالایت، یک شمّه از بویت

.

باشد اگر چیزی از پیکر نازت

هر شب خریدارم، حتی سر مویت

.

گیسوت درهم شد، آغشته در غم شد

از این زمین کم شد گل‌های شب‌بویت

.

این خفته در ساحل، آن تا ابد در گل

من غرق خواهم ماند در بستر جویت

.

آشفته می‌رقصم، هرچند نایی نیست

یک سو نمی‌بینم این سو و آن سویت

.

بادا مبارک‌ها رشد ورم در پا

وقتی که بیهوده گردم پیِ کویت

.

هر سال می‌میرم تا زنده‌ام سازی

بازی جذابی‌ست آغوش بازویت

.

مردم به من گفتند بعد از تو خوش باشم

مردم، مفرّی نیست از تیغ ابرویت

.

باید عدم باشم، اما وجودم چه؟

خودخواهم آری تو خود شاهد رویت

.

ماهی به دریاها، ماهی به بالاها

حالا و حالاها بی های و بی هویت

.

از یاد رفتم من، یادت به خیر ای من

هرچند از یادم هرگز نشد خویت

.

.

.

.

.

پنج‌شنبه سوم فروردین دو، در اندوه تو

بداههٔ نامهربانانه

دست‌هایم روغنی، لباس‌هایم کثیف، غروب‌گاهی از مکانیکی پدر آمدم وسط‌های گاراژ. بهمن پیام داده بود: دلتنگتم. بداهه سرودم: اگر که دل نسپاری، نمی‌شوی دلتنگ/هزار غلغله در سینه رام می‌گردد. جوابی به دل عاشق‌مان هم بود. دوازده سالی از آن روزها می‌گذرد.

غزلی در سوگ عدالت علی

دربارهٔ چشمانت گفتند غزل‌هایی
گفتند که مردی تو، گفتند نمی‌آیی

.

گفتند در این دریا موج است، ولی خونین
ساحل‌زده دل می‌کند از آب و تماشایی

.

بوی دل آشوبم می‌گفت که ناخوبم
کآمد خبر سوگت از هر کس و هر جایی

.

من کشتهٔ تردیدم چشمان عدم دیدم
از مرگ نترسیدم با دست و سر و پایی

.

آیی؟ ز کجا؟ بر که؟ از چه؟ به چه امیدی؟
اولاد حرامی در بیتند، حرم آیی؟

.

خرم‌کدهٔ هیچان نابود کنی، ایشان
خرخانه بیفرازند از بود مقوایی

.

ای ابن موفق‌ها! این چانه و پا لق‌ها
وراجِ جهان‌هایند، آخر ز چه فرمایی؟

.

خاک قدمت نورم، کورانه و مسرورم
مستم ولی آزادم از ناز و کش و رایی

.

آیین طلب‌کاری این است اگر یاری
هر دل که ز من بردی صد بوسه بیفزایی

.

قربان لب بسته‌ت، آن قد و تن خسته‌ت
خورشید چه غم دارد از سایهٔ میرایی؟

.

برخیز، بزن، خون کن، لیلا! همه مجنون کن
مرگ آید اگر، شاید آید ز نو زایایی

.

پیر است جهان، دیر است، دل‌مرده و دلگیر است
ساقی تو و خالی‌دل جام می مینایی

.

.

.

دی یک

بانگ تشویق و مانده در تعلیق

مزن ای عشق بانگ تشویقم

مانده در تندباد تعلیقم

.

روزگاری چو شیر می‌پیچم

شامگاهی شکار تعویقم

.

به من ای نازنین میان بگشا

تا بیاغوشمت به تلفیقم

.

معنی سوختن نمی‌دانی

گر نیاری به تنگ تحریقم

.

نوح داند چرا بَلَم در لوت

گرچه هیچت نکرده تصدیقم

.

دل بیاور که گویمت رقصی

چکه‌ای از یمانِ تحقیقم

.

گر تو پارو به من بیاموزی

نیست بیمی ز حال تغریقم

.

از نگاه قریب تو دور است

دیر مانم به جمع تفریقم

.

.

۵ دی نودودو

سرود خاموش

سرودی نیست در قاموس بوفان

نماند آب در جانِ لهوفان

صبا! این چند دم ما را ببخشا

اگر رنجیده‌ای از سیل و طوفان

چکیدهٔ گفت‌وگو با ساربانی که از تنگ‌دلی و منگ‌سری خبرش نیست و منع خواب می‌کند و دعوت به ترک بادیه

دلِ من تنگ شد از دست برفت

سرِ من منگ شد از دست برفت

.

ساربان گفت: «بیا، خواب اگر

با تو آونگ شد از دست برفت»

.

گفتم: «آغوش نیاید جز وهم

هر چه در تنگ شد از دست برفت»

خوابم و بیدار، دارم خواب خوش

خوش بخواب ای افق تیره که من بیدارم

خوش بچرخ ای شب زنجیره که من بیدارم

بشود یا نشود صبح سرم بی‌خواب است

زل مزن بر نگهم خیره که من بیدارم

چه به من می‌دهی ای خواب به جز رؤیایش؟

سوی کرمان مبری زیره که من بیدارم

ماجرایی‌ست شب و مفتعلن! خاموشی

آخرین پردهٔ این سیره که من بیدارم

خاطره‌ای از تپه‌های نبوده

یک شب وقتی روی تپهٔ افتخاراتِ نداشته‌ام لم داده بودم، دیدم کتاب‌هایی که ننوشته‌ام شاهکارهای جهانِ معدوم‌اند؛ عشق‌هایی که نورزیده‌ام شاعرانه‌ترین قطعاتِ موسیقیِ خاموشانند؛ خط‌هایی که نخوانده‌ام، مدرک‌هایی که نگرفته‌ام، استادانی که ندیده‌ام، تحلیل‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و امثالهمی که نکرده‌ام. و باز دشتی وسیع مرا می‌طلبد. اقیانوسی مواج چون هیولایی سیری‌ناپذیر مرا به دلِ تاریکای خود فرامی‌خواند تا در آن بی‌پایانِ ظلمانی از «لا اله الا انت» بگویم و از پاکیزگی ذاتی تو و اعتراف به قدمتِ ستمکاری‌ام.

هیچ نیست در این همه همهمه‌ها. آن‌سوتر شاعری بی‌زبان روحش را سیر می‌دهد: به گوش من نرسیده پیامی از ملکوت، در این کویرِ پر از غم، بر این کرانهٔ لوت. شب با مهابت و شکوهش فقط از تو به سجود و کرنش خرسند می‌شود. مهیب‌ترین چیز هستی شب است و این راز را تنها شاعران می‌دانند. جز تنزیه و تسبیح و نفی و توبه راهی نیست. انسان برای رسیدن به آن‌چه برایش فراهم شده مدام باید درِ رد بکوبد، نه درِ اثبات. شب نفیِ همه چیزهایی‌ست که تو روزانه می‌دوی برای اثباتش. آه که درنمی‌یابی این‌ها را.

محبوب من، به تابش خورشید خو مکن

محبوب من، به تابش خورشید خو مکن
بر گرد چرخ بر مه و ناهید خو مکن

تاج و سرت بلند کنند این گدادلان
جامی بگیر، باز به جمشید خو مکن

گو قهقهه‌زنان به جهان صد هزار کبک
یا بر دلت نشست هر چه که خندید، خو مکن

جز بر سکوت خلوت صحرانشین ما
بر هیچ نای و نغمه و نشنید خو مکن

از ژرف‌نای قلب زمین تا سر سپهر
خامی مکن، به خواهش و تردید خو مکن

من ناتوان ز گفتن این حالتم که هست
بر هست و بود و حالت و گفتید خو مکن

۹دی۹۸

شام‌ها بی حد است

شام‌ها بی حد است

می‌دانی

روزها پر دد است

می‌دانی

خوب باشد اگر برت باشم

خوب‌ها هم بد است

می‌دانی

من به پاییز دل‌نبسته‌ترم

رودخانه سد است

می‌دانی

من گرفتارم به آن و اینِ تو

در تمام سال‌های حینِ تو

من گرفتارم به آن و اینِ تو

بیشتر آزرده‌ام از دست تو

بیشتر دل‌کنده‌ام از دین تو

تو گدایی می‌کنی روح مرا

تا کنی جان مرا مسکین تو

خود نمایشگاه آلام من است

آنچه می‌گویند از آیین تو

من عقب‌تر می‌روم تا نگسلی

دل‌خوش است آن چشم ظاهربین تو

شرح اندوهی که از تو با من است

می‌شناسد شارح نالین تو؟

پیش‌تر آیینه‌ها را گفته‌ام

از سر بی‌شانهٔ پایین تو

تا فرو در آه گشتم، آهوان

شیوه کردند از دل غمگین تو

گر زنی بر قلب من شمشیرها

بهتر از زخم دل مویین تو

رفته در سودای زلفت تاب من

هرزه می‌گردد دلم در چین تو

اینک این پایان من دستان من

رفته بالا تا نبیند کین تو

نوزده مهرِ یک

روضه‌خوان از دو رود می‌خواند

روضه‌خوان از دو رود می‌خواند
ناله دارد، سرود می‌خواند
قوم عاد است این، برادر من
چنگ در چله عود می‌خواند
عمداً امشب برای خاطر ما
از خیام و عمود می‌خواند
نام‌ها گم شدند، درمان هم
پیر خم از خمود می‌خواند
عارفی، خود فقیه عالی‌قدر
بی‌شواهد شهود می‌خواند
شاهدی سکهٔ سیاه مرا
شرح رایات سود می‌خواند
گبر آتش نمی‌کند خاموش
داد را دیده، دود می‌خواند
هستی‌اش رفته در فنا، اما
از شد و هست و بود می‌خواند
قوت خاک مردهٔ ما را
در اشارات کود می‌خواند
من اگر شاعرم، تو عاقل باش
عقل را بی قیود می‌خواند
در احادیث جهل و عقل انگار
همه را با جنود می‌خواند
روضه‌خوان، روضه خانهٔ من بود
پس چرا از حدود می‌خواند؟
گریه دارم، بخوان، شب اشک است
روضه را مشک و رود می‌خواند
درد دین دارد این، تو شعرش خوان
خون شما را درود می‌خواند

مهرِ یک

حال خونین‌جگران خون‌جگران می‌دانند

حال خونین‌جگران خون‌جگران می‌دانند

یادم از یاد ببر، هر چه از آن می‌دانند

آیه‌زادند در این سورهٔ پر حرف و حدیث

وحی بی‌خاطبه را شعر روان می‌دانند

دانش رنج شده مَدرسِ دانشگاهش

زنده باد آن‌که در او مرگ جهان می‌دانند

سخن رنج بگو، کم سخن گنج بگو

گنج مخفی تو را جمله جهان می‌دانند

زادهٔ مات تحیر شدم آیینه‌صفت

این بهاری‌ست که این قوم خزان می‌دانند

چه تفاوت که در این مزرع بی کشت و درو

دانه‌ای را به دل خاک نهان می‌دانند

برو از یاد و دیار همه از یاد ببر

که رگ مرگ تو را پیر و جوان می‌دانند

مهرِ یک

سلام بر تو اگر واجبات می‌دانی

سلام بر تو اگر واجبات می‌دانی
که حکم روزه و حج و صلات می‌دانی

سلام، گرچه شنیدی و لکنتم دادی
ادای زندگی‌ام را حیات می‌دانی

من از گزند عقارب به مار رو نزنم
جهنم است و تو راه نجات می‌دانی

به حرمت قفسم یک نفس سکوتم ده
گذشته دور سرود و نشاط، می‌دانی

ز چای سرد به تلخی لحظه‌ها داغم
مگو که علت آن در نبات می‌دانی

زمین و ابر و زمانه سترون است و هنوز
شبانه‌روز مرا از زکات می‌دانی

نفوس مملکتم دار بر کمر دارند
چه افتخار بنین و بنات می‌دانی؟

شب فراق همان آب زندگانی بود
حکایتی که ز خضر و فرات می‌دانی

رفیق من! تو که سرباز ساده‌ای، هرگز
نه کیش می‌شوی اینجا نه مات می‌دانی

.

.

.

سه‌شنبه ۲۳ دی نودوسه

.

دنبال خود بودم
برف آمد و رفتم در زیر فرداها
امروز هم اشکم یخ زد ز سرماها

دنبال دلبرها دل رفت از دستم
باقی‌ست در دستم افسوس‌ها صدها
هرچند خرسندم

در قبر پاییز و خرداد یکسانند
من زادهٔ قوسم
او قصه را خرداد زد بی‌نهایت، ها

بی‌تاب می‌رقصند


شهریورِ یک