ای شب‌پرستِ مخمور، غمگین نباش و مسرور

با من بگو که از نور همواره بوده‌ام دور

.

دور از رخت که یک شب بر لب نرفته یارب

زین رو بسوزم از تب، بی برق چشمت ای نور

.

کِی همرهِ غزالان صحرا گرفته نالان؟

تیری به زِه بمالان یا باز کن به ره تور

.

تاری بزن که هستم رفته ز پا و دستم

راهیِ شام مستم بی غسل و کفْن در گور

.

ماندم پس از عزیزم تا خون به سینه ریزم

تا شاید از دل غم یک‌باره سر زند سور

.

ای مار، با عصاکش تندی مکن که خندد

دانای منطق طیر بر دورباشِ آن مور

.

بر اوج موج دانی آنی دگر نمانی

پس بهرِ چه بخوانی مرسول را مسحور؟

.

سِحرم کن ای که گیتی جادوی بوی مویت

گیجیم ده که چندی بلعم برم به باعور

.

ویرانِ لنگِ گولم، از این وطن ملولم

پاکوبِ قالِ غولم از قلبِ ناسِ تیمور

.

دیگر مرا رها بین، از شعرها جدا بین

شب بر شبم دوا بین، آیه مخوانم از خور

.

.

۲۴ فروردین نودونه