دست‌هایم روغنی، لباس‌هایم کثیف، غروب‌گاهی از مکانیکی پدر آمدم وسط‌های گاراژ. بهمن پیام داده بود: دلتنگتم. بداهه سرودم: اگر که دل نسپاری، نمی‌شوی دلتنگ/هزار غلغله در سینه رام می‌گردد. جوابی به دل عاشق‌مان هم بود. دوازده سالی از آن روزها می‌گذرد.