نوشتنِ شعر

شاعری دیدم در حوالی خواب. آب برده بودش بی‌آن‌که شرابی به لب زده باشد. چشمانش فروغ شادی داشت. دستانش قلم شده بود. ورق‌ورق سیاه. پیراهنش سیاه. آسمانش آبی. و آبی رنگ نیست. ناله‌اش از بی‌عملی. فعل را به قرینهٔ دری‌وری حذف می‌کرد.

گفتم سکوت که می‌کنی بی‌مزه می‌شوی. گفت به خودم مزه می‌دهد، مزه‌ای تلخ، مزه‌ای رنج. گفتم تا کجا لذت می‌بری از خودخواهی؟ آن‌چه من می‌بینم در او بیرونی است. درونش را به تجربه‌های خودم یا علوم اطرافم می‌توانم گمان کنم.

پیش‌ترها گفته بود ابرهای همه آفرینش روزان و شبان درونش می‌بارند. سرِ بیابان دارد. لحظات نیکوش را گفته بود مرا. گفته بود آنِ نوشتن. نه آنِ نوشتن، آنِ ستایش، آنِ باران. نه باران‌های مهر و اسفند و اردی و آبان و دیگران.

آه شاعر! چگونه؟ چگونه؟ چگونه تو می‌سوزی و دائم در تو ابر و طوفان و طغیانِ خروشان باران‌های وحشی و غوغایی‌ست؟ توضیح بده شاعر! پیش‌تر گفته بودی با من. گفته بودی فریادها و خنده‌هایت مانندهٔ سوت‌های عابری‌ست که بیم کرده از خلوت دهشت‌زای دهر. نه. دهر نه. همین کوچهٔ پاسی از شب. شب چرا؟ شب و خلوت و گرگ و دزد و درنده که ترس ندارد شاعر! شاعر! می‌دانم نمی‌ترسی از این‌ها. نمی‌دانم در تو چیست که چنین می‌سوزد تنت. باری، دستم را بر سینه‌ات نهادم و سوخت دستانم. تب داری. برو دکتر. آ. بگو آ.

دیدم دایره‌ای گرداگردت. که هر روز، نه هر لحظه، محیطش را می‌افزایی. و شگفتا. که هر روز صمیمی‌تر می‌شوی. شاعر! شب می‌رود. روز می‌رود. آنجا که نه روز نه شب، تو، چه‌ای؟ فرو در واقعیت زندگی می‌گرید و می‌خندد به مجازِ ممکنِ آفریده‌ات. شاعر! ساعات خواب، چند دقیقه، چند کلمه، چند خاطرهٔ نیامده، چند دردِ مگو، چند رنج گنگ بی‌مصدر از نظر سوخته و افروخته‌ات به فنا، به هبا، به هو و ها؟

شاعر! در نمازی که حضوری نداریم، آن‌سوی قال‌ها و قیل‌ها، گاهی چیزی می‌گویند. کجاست فریادرسی؟ در کوهستان مخوری فریب سرانِ به فلک کشیده. حلاج می‌زند پنبهٔ همه‌شان. و آخرالامر: . راستی، مگر این مکاتب از آدمی ندمیده؟ و آدمی لمسکی کرده عظمای تن‌هایی. بازی‌هایشان را کناری بزن. دیشب. دیشب یادت هست؟ در کارزارِ همیشهٔ تاریخ، تو، تو، تو، تو، با تواَم، کدام سویی؟ جملهٔ نهایی مهم نیست. جمله‌های بالا و پایین هیچ مهم نیست. و نوشتن تو؛ درست است.

.

.

.

شنبه شانزدهم آبان نودوچهار

گورگردی _ عقوبت نامه

نمی‌دانم این نامه‌ها را عقوبت چیست و عاقبت کدام است. نمی‌دانم. آیا بستگی می‌زاید؟ یا راهی می‌گشاید؟ یا در روزِ جزا برابرم قد عَلَم می‌کند که: به چه حقی با کلماتی که آموختیمت کله‌ای را کار گرفتی و دلی را راه بردی؟ اما مهربان... من این ایام بیش از هر زمانی محتاجم به گفتن. و گفتنی از جنسِ نوشتن. و نوشتنی از نوعِ چنین نوشته‌هایی. می‌دانی مهربان.. دوستانی دارم جان. دوستانی شنونده و صمیم و حمیم. رفیقانِ کارآزموده و آزمایش‌پس‌داده. آن‌ها خالی‌ام نگذاشتند آنی. آنی پسم نزدند، بی‌خیالم نشدند. جویای حالم هستند. پیگیرِ زندگانی‌ام مانده‌اند. با همه مشغله‌های به‌حق و روایشان مرا گم نکرده‌اند. از قصه‌هایم، از راست و ناراستی‌هایم دل‌زده نشده‌اند. هم‌سخن و هم‌آوایند. خوبند. خوب.

مهربان.. لیک مهربان.. آن عزیزان و خوبان با دهان مرا می‌شنوند. و من با دهان با لحن، با همه آزادی‌ها و محاسنش، یارای ابلاغِ خویش ندارم؛ ابلاغِ آن حیچِ نهان در نمی‌دانم‌کجای روح؛ رساندن و تفهیمِ این نفیرِ نامشخص و خفی و پرنوسان. با تو می‌نویسم. با تو پچ‌پچ می‌کنم. گوشت را، بی‌توقع، بی‌حال، بی‌برداشت، پیش بیاور. پیش آر و بشنو مرا. که من می‌گویمت. می‌گویمت تا چه پیش آید. یا روبرویت از این لیالیِ بی‌لیلایی خواهم گفت و خواهم شنفت. یا در فراموشیِ عادتیِ زمانه، گوشه‌ای گم خواهم شد. و با فشردن و حتی لمس‌کردنِ چند دکمه و صفحه‌ی نوری، از خاطره‌ی روزگارت محو خواهم شد.

زمزمه‌ای بود مرا. همان‌روزها که تو مقابلِ ابلیس صف آراسته بودی. زمزمه‌ای بی‌غم‌وشادی. دارد می‌شود یک سال. یک سال اندیشیدن و زیستن به تو و با تو. با همه شیب و فرازش. با همه آه و افسوسش. با همه بیم و امیدش. و با همه دعا و دعا و دعا و دعایش. آن زمزمه چه بود؟ می‌گویمت مهربان.. تو مهربان باش. تو زخمه‌های مهربانی بر این تارِ زار بزن. تو نوازشگر و رامشگر باش. من نغمه‌ام. تو بنواز. من سرودم. تو زیر و بم بگیر. تو باش. تو بگستر به سرِ کودکِ لاابالی و سربه‌هوا آن سیاهِ اهورایی را. آن نجابتِ انس را. آن حجابِ آفاق را. من می‌مویم. من به زیرِ این سترِ نامرادی‌ها و نامردی‌ها تا سحرِ ابدیت هق‌هق خواهم کرد. تو بشنو ببین بنیوش ببو بگو باش. که زمزمه‌ای ست. گویا می‌گوید کسی از زیرِ سیاه‌ترین و خوش‌ترین پوششِ اعصار. می‌شنوی آیا؟ که با توی تنها چه نجوا دارد مهربان؟ می‌شنوی شاعرِ شعراندیش و بسته را؟ دارد سخنت می‌گوید مهربان. چیزی شبیهِ این: «تو می‌توانی بهترین باشی/ حتی اگر تنهاترین باشی»...

آه مهربان.. به این شاعرِ بیهوده‌گو بگو. بگو و بپرس از او. که چه می‌ارزد بهترین بودن، در تنهاترین بودن..؟