دنبال خود بودم
برف آمد و رفتم در زیر فرداها
امروز هم اشکم یخ زد ز سرماها

دنبال دلبرها دل رفت از دستم
باقی‌ست در دستم افسوس‌ها صدها
هرچند خرسندم

در قبر پاییز و خرداد یکسانند
من زادهٔ قوسم
او قصه را خرداد زد بی‌نهایت، ها

بی‌تاب می‌رقصند


شهریورِ یک

بر پشت من

بر پشت من یک دشت اسب تازه‌نفس تاخت می‌کند 

از انبیای بنی‌اسماعیل 

امشب بنی‌بشری نیست در زمین 

در ضمن معجزات آخرالزمان 

تفسیر جزء جدامانده از نُبی 

از ماه‌واره‌های بهشتی شنیدنی‌ست 

 

دیدم پیاله داری و منّاع گشته‌ای 

تا چند تک‌خوری و تک‌آوا؟ 

یک جرعه هم به صحاری شور بخش 

کِی گشته‌ام ملول ز زندان و میله‌ها؟ 

این چالهٔ سیاه خورشید می‌مکد 

تا بعد از این نگویند شب رفتنی‌ست، و خورشید ماندنی 

از قلب ظلمت است که انوار می‌دمد 

 

با چادر سیاه تو در معبد سپهر

مهراوه خون‌بهای سیاوش طلب کند

بر برق می‌نشیند و از نار بگذرد

غمگین نباش مرد در آتش

که سوختن

اندر خور تو نیست

در شأن کودکان هراسان ز زیور است

آتش دهان گشوده به موسی که من خدام!

باری، خدا به خیمهٔ اهل خدا وزان

 

یک دشت اسب تازه‌نفس تاخت می‌کند

بر پشت من

 

پنجم خرداد هزار و چهارصد و یک

 

 

 

 

حاصل دریانشینی‌های من

 

حاصل دریانشینی‌های من 

ساحل رنج است 

بی جادوی باد 

یاد دارم آسمان از من گسست 

ساکن هر جا شدم 

سر به خاک انداختم هو هو کنان 

در میان بادها افسون شدم 

مردمان جانِ مرا کندند 

من 

صد گره انداختم در زلف شب 

شب نمایش‌خانهٔ تزویر بود 

هیچ‌کس با من چو غم رسوا نبود 

 

لوط می‌لرزید از انبای غیب 

از هلاکت‌خانهٔ دشت بلا 

گاه زیر لب به خود می‌زد نهیب: 

سربریده این تنم 

در حصار دون‌مرامانم دگر 

خانه‌ام ویران و اهلم هم اسیر 

تشنه‌لب در زیر اسبانم 

خدا 

گفت هیچت غم مباد 

تو رهایی از بلا 

نیستی در کرب و داغ 

آن حکایت‌های دلدار من است 

شاد باش ای رسته از بال بلا 

با دو بال جبرئیل 

 

بادها از رنج می‌گوید خبر

در زمینی بی‌زمین

گرد تا گرد آب

اما خشک‌لب

این جزیره ماهی گریان اقیانوس‌هاست

مرد دورافتادهٔ خاموش‌دل

از تماشای شفق سیر آمده

در فلق هم ردّ خونش یادگار

اضطرار آخرین آیات فجر

مطمئن از نفس راضی از

تمام

 

چهارم خرداد هزار و چهارصد و یک

 

 

در حضیض آه 

در حضیض آه 

انگاری که من 

بی پناه و پشت 

بی یار و امید 

رو به اقیانوس اندوهم روان 

خشم‌دل 

خاموش‌لب 

تفتیده‌روح 

با عقابان بر فراز نیستی 

کیست این آشفته‌سر؟

 

سر که عمری در سجود افتاده باز

بازمی‌گردد

ولی

روز استفتاح دیگر نیست این

چیست این بی‌نام‌تر از نام‌ها؟

دام‌ها بر پای من

وایی از گوری دمان: ای خمیده در خمول!

 

چشمت از دستم شکایت داشته؟

شکوه‌ها کم نیستند

لب ندارم

ور نه من

بثً شکواهای گردونم هنوز

یک بگویی، صد هزاران نشنوی

مثنوی دل‌چاکِ یک بیت است و من

واژه‌ای هم نیستم

 

خلق می‌گویند گاهِ شعر نیست

گاه می‌گویم کجا شعرم دگر؟

شهر و صحرا در عفن خوابیده خوش

من هنوز آسوده‌ام

در نجاست دست و پا زد شیخ ما

تا وضو در خون دل‌ها کرد و هیچ

هیچ رنگی بهتر از ننگ تو نیست

 

ساقیِ لب‌تشنگان!

خاک دجله تشنه شد

این بیابان خانه‌ات

ویرانه‌ات آباد

یک نفر در گوش شاعرهای خورشیدی

این‌چنین در باد نالان

ای فغان! فریاد! شب زیباست

ماث هم این گفت و خفت

ای وای

 

 

چهارم خرداد هزار و چهارصد و یک