در حضیض آه 

انگاری که من 

بی پناه و پشت 

بی یار و امید 

رو به اقیانوس اندوهم روان 

خشم‌دل 

خاموش‌لب 

تفتیده‌روح 

با عقابان بر فراز نیستی 

کیست این آشفته‌سر؟

 

سر که عمری در سجود افتاده باز

بازمی‌گردد

ولی

روز استفتاح دیگر نیست این

چیست این بی‌نام‌تر از نام‌ها؟

دام‌ها بر پای من

وایی از گوری دمان: ای خمیده در خمول!

 

چشمت از دستم شکایت داشته؟

شکوه‌ها کم نیستند

لب ندارم

ور نه من

بثً شکواهای گردونم هنوز

یک بگویی، صد هزاران نشنوی

مثنوی دل‌چاکِ یک بیت است و من

واژه‌ای هم نیستم

 

خلق می‌گویند گاهِ شعر نیست

گاه می‌گویم کجا شعرم دگر؟

شهر و صحرا در عفن خوابیده خوش

من هنوز آسوده‌ام

در نجاست دست و پا زد شیخ ما

تا وضو در خون دل‌ها کرد و هیچ

هیچ رنگی بهتر از ننگ تو نیست

 

ساقیِ لب‌تشنگان!

خاک دجله تشنه شد

این بیابان خانه‌ات

ویرانه‌ات آباد

یک نفر در گوش شاعرهای خورشیدی

این‌چنین در باد نالان

ای فغان! فریاد! شب زیباست

ماث هم این گفت و خفت

ای وای

 

 

چهارم خرداد هزار و چهارصد و یک