در دست بادها دادم عنان اشک

در دست بادها دادم عنان اشک
رفتم ز یادها با بادبان اشک

در مأمنی که نیست یک قطره در امان
ایمن مشو ز غم با الامان اشک

غم با صدای تو، ای گریهٔ خموش
بسیار رفته است تا بی‌کران اشک

شک کرده آب بحر بر کشتی یقین
کز بام دیده ریخت این ناودان اشک

ای پاره‌حنجرم، ای بسته کام من
دلبستهٔ تواَند دلدادگان اشک

مستأصل جنون، چشمان غرق خون
گویند گونه‌گون از این و آن اشک

ما ماندهٔ زمین، تو نزد آسمان
فرق است از زمین تا آسمان اشک

شهریورِ یک

یک باغ گل در پیش چشمم سوخت 

 

 

یک باغ گل در پیش چشمم سوخت 

دریا تهی شد، قطره‌ها افروخت 

 

من بی‌خبر از آمدن رفتم 

او بی‌سخن صد قصه‌ام آموخت 

 

دل دوختم بر چشم و لبخندش 

دل آتشین شد، چشم و لب را دوخت 

 

گفتم خریداران نازش را 

می‌خواهمش، یک ناز هم نفروخت 

 

در قلک غمگین ایامم 

صدها هزاران شادی‌ام اندوخت 

 

امید دیدارت بهار من 

فصل کتاب هستی‌ام را سوخت 

 

اول تابستان هزار و چهارصد و یک

اولین تابستان بدون محمدیوسف

نه شاد باشم از این پس

نه شاد باشم از این پس که خوش غمین شده‌ام 

یکی از این‌همه مردانِ سرزمین شده‌ام 

 

نظر بر آینه کردم، کسی پدید نبود 

از آن زمان که تو را دیدم این‌چنین شده‌ام 

 

زمانه با منِ دیوانه آشنا نشود 

منم که از بسِ غربت سرِ زمین شده‌ام 

 

بیا بهار و تماشای بادِ فاجعه کن 

همان نگار که در غیبتش همین شده‌ام 

 

گمان نکن تو ندارم، گمان گناهِ بدی‌ست 

گناهْ دیدِ تو بود و به آن عجین شده‌ام 

 

غبارِ قبرِ مرا با سرشکِ خویش مشوی 

به یادِ خندهٔ تو در عدم دفین شده‌ام 

 

 

فروردین ۱۳۹۴

ساخت کشتی برای غرق شدن

 

آنچه درباره شعر محمدحسین بهجت تبریزی یا همان شهریار معروف می‌توانم بگویم آن‌قدرها قابل عرض نیست. شاید پنج درصد غزل‌هایش جان‌دار باشد و میان معاصران در قیاس با منزوی و رهی معیری کاملاً حرف خاصی برای گفتن ندارد. مثنوی‌هایش هم که نگویم بهتر است. برخی می‌گویند اشعار ترکی‌اش ویژه است و بنده با این زبان آشنایی ندارم. با این همه، هر شاعر خداپرستی حاضر است دیوان‌هایش را بدهد و غزل «علی ای همای رحمت» را عوضش بگیرد.

در شهریار بیش از هر چیز احساس موج می‌زند. مثل قطرات شبنم بامدادی و سرشک عاشق گوشه‌گزین از کلمات فرومی‌چکد. از آنجا که بیمار کلمات و بیچاره تعبیرهایم، به مصرعی سمرقند و بخارا می‌بخشم. یک مصرع شهریار مدتی‌ست بیچاره‌ام کرده. ابتهاج غزلی به شهریار می‌فرستد که «با من بی‌کس تنهاشده یارا تو بمان» و شهریار با مطلعِ «سایه جان! رفتنی استیم، بمانیم که چه»، چند بیت جلوتر می‌سراید: «کشتی‌ای را که پیِ غرق‌شدن ساخته‌اند / هی به جان‌کندن از این ورطه برانیم که چه؟»

کلمات چرا چنین‌اند؟ با ظرافتی کمیاب از احساسی که روح شاعر را خراشیده، تصویری بی‌پرده از کالبد آدمی و منتهای حیات دنیوی به دست می‌آوریم؛ آن هم تنها در یک مصراع: کشتی‌ای را که پیِ غرق‌شدن ساخته‌اند! این، سخن مولای ما نیز هست که فرمودند بسازید برای خراب‌شدن و بزایید برای مردن! آن یکی هم می‌گفت بچرخ تا که ببینی قبور مادرزاد! من یک بار در متروی پانزده خرداد قبرها را دیدم که بدوبدو کنار هم می‌چپیدند تا زودتر به کجا برسند؟ مگر ابد شتاب هم برمی‌دارد؟ چند بار از خودم پرسیدم اکنون به ازل نزدیک‌ترم یا ابد. خاصه که سنگی نیز بر گورم مضاف شده.

 

همیشه همیشه همیشه نگاهت

همیشه همیشه همیشه نگاهت 

منم من، منم من، منم من گناهت 

 

فراوان، خرامان، روان در خیابان 

چرا اشتباهاً نیفتم به راهت 

 

نگارا! چه ما را غبارا هوا را 

تو کوهی چه غصه ز بادی به کاهت 

 

همینم غمینم نه اینم زمینم 

که باشم؟ که باشم نگاهی به ماهت 

 

برای صدای رهای همای 

تو پر زد که ارزد به تنهایه‌گاهت 

 

سرودی و بودی و رودی به‌زودی 

به دریا بریزی به چنگ و سه‌گاهت 

 

بترسم از این دم که گویم اگر هم 

من آن یوسفم، درنیایم ز چاهت 

 

خرابم که خوابم، عذابم ثوابم 

تو آهی و گاهی من آهم ز آهت 

 

بلندی و خندی چو رندی به پندی 

کمندی و چندی ببندی سپاهت 

 

قطاری که داری تو جاری بهاری 

الهی پناهی شود یا گواهت 

 

ملالی و لالی، الفبای دالی 

بدانم ببالی و نالی به خواهت 

 

سپیدی و دیدی رسیدی و چیدی 

خوشا چادرِ شب‌سرشتِ سیاهت 

 

قوافیِ لافی چه بافی که کافی 

چه شاعرمزاجی نشسته پناهت

 

 

 

اردی ۱۳۹۴

شبیر و شاعر ۲

روزگار عشق روزگار ویژه‌ای‌ست، به‌ویژه برای من که به قول سهیل دنبال سوژه‌ام که با آن در خلوتم بنویسم و بسرایم. من را با این جمله به حساب خودش ذم کرد و من در دلم قندها آب شد، چون فرگسن گفته بود برای گفتن یک شعر کافی است شاعر در جایی تنها بنشیند. حالا شاعر بودم. می‌دانستم قرآن به شعرا فحش‌هایی داده. خبر داشتم می‌توانم با همین کلمات کارها کنم. هنوز شعرهایی که پی‌درپی برای شبیر می‌فرستادم در رایانامه‌ام موجود است. گویی من نه شبیر، که آن حال شبیری را دوست داشتم.

رنج‌های عاشقی نیز رنج‌های دردآوری‌ست. الآن که می‌خواهم آن روزها را روایت کنم می‌بینم نمی‌توانم همه را بگویم. پراکنده و بی‌احساس می‌شوم. حال خسران پیدا می‌کنم. ترجیح می‌دهم بگردم و غزلی از آن روزها اینجا درج کنم تا شاید شبی حالی پیدا شد و دیگر چیزها را هم نوشتم.

 

پایان ندارد بی‌سری‌هایت

سر می‌دهم پای تماشایت

 

افتان و خیزان می‌وزم، شاید

برخیزدم افتادگی‌هایت

 

چشمت گواهی می‌دهد: آری

شرمنده‌ام، افتاده بر پایت

 

امروز غمناکم که بی‌چیزم

بی‌چیزتر در پیشِ فردایت

 

ای آشنا! دردی غریبانه

می‌پیچدم همدردِ غم‌هایت

 

بی‌پاسخم، بی‌پرسشی، اما

مشتاقِ شعرم از دو لب‌هایت

 

با خامشی قصدِ گذر داری

با آن هیاهوهای هرجایت

 

تفسیرِ سبّوحی و قدّوسی

یک آه کن در ربّناهایت

 

یک آه کن تا سوزد این عطشان

بی‌قطره‌ی دستانِ دریایت

 

ای وای بر من گر به جز شُکرت

کاری کنم در خوابِ شب‌هایت

 

گر تنگ شد این سینه باکی نیست

بگشا، بپر، آن‌سوی رؤیایت

 

اردی ۱۳۹۴

بر پشت من

بر پشت من یک دشت اسب تازه‌نفس تاخت می‌کند 

از انبیای بنی‌اسماعیل 

امشب بنی‌بشری نیست در زمین 

در ضمن معجزات آخرالزمان 

تفسیر جزء جدامانده از نُبی 

از ماه‌واره‌های بهشتی شنیدنی‌ست 

 

دیدم پیاله داری و منّاع گشته‌ای 

تا چند تک‌خوری و تک‌آوا؟ 

یک جرعه هم به صحاری شور بخش 

کِی گشته‌ام ملول ز زندان و میله‌ها؟ 

این چالهٔ سیاه خورشید می‌مکد 

تا بعد از این نگویند شب رفتنی‌ست، و خورشید ماندنی 

از قلب ظلمت است که انوار می‌دمد 

 

با چادر سیاه تو در معبد سپهر

مهراوه خون‌بهای سیاوش طلب کند

بر برق می‌نشیند و از نار بگذرد

غمگین نباش مرد در آتش

که سوختن

اندر خور تو نیست

در شأن کودکان هراسان ز زیور است

آتش دهان گشوده به موسی که من خدام!

باری، خدا به خیمهٔ اهل خدا وزان

 

یک دشت اسب تازه‌نفس تاخت می‌کند

بر پشت من

 

پنجم خرداد هزار و چهارصد و یک

 

 

 

 

حاصل دریانشینی‌های من

 

حاصل دریانشینی‌های من 

ساحل رنج است 

بی جادوی باد 

یاد دارم آسمان از من گسست 

ساکن هر جا شدم 

سر به خاک انداختم هو هو کنان 

در میان بادها افسون شدم 

مردمان جانِ مرا کندند 

من 

صد گره انداختم در زلف شب 

شب نمایش‌خانهٔ تزویر بود 

هیچ‌کس با من چو غم رسوا نبود 

 

لوط می‌لرزید از انبای غیب 

از هلاکت‌خانهٔ دشت بلا 

گاه زیر لب به خود می‌زد نهیب: 

سربریده این تنم 

در حصار دون‌مرامانم دگر 

خانه‌ام ویران و اهلم هم اسیر 

تشنه‌لب در زیر اسبانم 

خدا 

گفت هیچت غم مباد 

تو رهایی از بلا 

نیستی در کرب و داغ 

آن حکایت‌های دلدار من است 

شاد باش ای رسته از بال بلا 

با دو بال جبرئیل 

 

بادها از رنج می‌گوید خبر

در زمینی بی‌زمین

گرد تا گرد آب

اما خشک‌لب

این جزیره ماهی گریان اقیانوس‌هاست

مرد دورافتادهٔ خاموش‌دل

از تماشای شفق سیر آمده

در فلق هم ردّ خونش یادگار

اضطرار آخرین آیات فجر

مطمئن از نفس راضی از

تمام

 

چهارم خرداد هزار و چهارصد و یک

 

 

در حضیض آه 

در حضیض آه 

انگاری که من 

بی پناه و پشت 

بی یار و امید 

رو به اقیانوس اندوهم روان 

خشم‌دل 

خاموش‌لب 

تفتیده‌روح 

با عقابان بر فراز نیستی 

کیست این آشفته‌سر؟

 

سر که عمری در سجود افتاده باز

بازمی‌گردد

ولی

روز استفتاح دیگر نیست این

چیست این بی‌نام‌تر از نام‌ها؟

دام‌ها بر پای من

وایی از گوری دمان: ای خمیده در خمول!

 

چشمت از دستم شکایت داشته؟

شکوه‌ها کم نیستند

لب ندارم

ور نه من

بثً شکواهای گردونم هنوز

یک بگویی، صد هزاران نشنوی

مثنوی دل‌چاکِ یک بیت است و من

واژه‌ای هم نیستم

 

خلق می‌گویند گاهِ شعر نیست

گاه می‌گویم کجا شعرم دگر؟

شهر و صحرا در عفن خوابیده خوش

من هنوز آسوده‌ام

در نجاست دست و پا زد شیخ ما

تا وضو در خون دل‌ها کرد و هیچ

هیچ رنگی بهتر از ننگ تو نیست

 

ساقیِ لب‌تشنگان!

خاک دجله تشنه شد

این بیابان خانه‌ات

ویرانه‌ات آباد

یک نفر در گوش شاعرهای خورشیدی

این‌چنین در باد نالان

ای فغان! فریاد! شب زیباست

ماث هم این گفت و خفت

ای وای

 

 

چهارم خرداد هزار و چهارصد و یک