هیس! غیر از شعر
در عدمآباد، آنجایی که من، از تو پژواکِ «مگو» نشنیدهام
هر چه غیر از شعر میآید برون، گویمش: «گمشو!» بگو: «نشنیدهام»
.
آه! آدمهای در خون خالدون، من تمام رنجها را دیدهام
آید آیا از درونِ جعبهات، معجزاتی که نه اینجا دیدهام؟
.
هیس! غیر از شعر همراهی مجو، ویژه با این روح آواره چنین
از دل مادر نباید شد برون، مرده است این چنبرِ شبهجنین
.
از شکست خضر در دریا بگو، از جسد بر تخت کِی آید خبر؟
بازم آغوش است و دیو آید به بر، رفته از اقلیم رستم زالِ زر
.
هر شب آغاز فنای روح من، هر که در آب است اکنون دوزخ است
کوههای قطب میگوید به من: آخرین پایان فصل برزخ است
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:32 توسط ابرمیم
|