در عدم‌آباد، آنجایی که من، از تو پژواکِ «مگو» نشنیده‌ام

هر چه غیر از شعر می‌آید برون، گویمش: «گم‌شو!» بگو: «نشنیده‌ام»

.

آه! آدم‌های در خون خالدون، من تمام رنج‌ها را دیده‌ام

آید آیا از درونِ جعبه‌ات، معجزاتی که نه اینجا دیده‌ام؟

.

هیس! غیر از شعر همراهی مجو، ویژه با این روح آواره چنین

از دل مادر نباید شد برون، مرده است این چنبرِ شبه‌جنین

.

از شکست خضر در دریا بگو، از جسد بر تخت کِی آید خبر؟

بازم آغوش است و دیو آید به بر، رفته از اقلیم رستم زالِ زر

.

هر شب آغاز فنای روح من، هر که در آب است اکنون دوزخ است

کوه‌های قطب می‌گوید به من: آخرین پایان فصل برزخ است