مسئول نظافت مهمانسرای دانشگاه شناسنامه‌ام را تحویل می‌دهد. عکسش برای نوجوانی‌ام است. او هم می‌گوید چنین شناسنامه‌ای دارد. خواسته عوض کند، متوجه شده روی شناسنامه‌های جدید چیپ‌ستی نصب است. بیمِ اینکه تعقیب شود نگذاشته عوضش کند. گوشی‌اش هم هوشمند نیست. سال هشتادوهشت چوب خورده. از رسمی به پیمانی نزولش داده‌اند. شده نظافت‌چی و یک بچه آمده بالای سرش. ولی از عقیده‌اش کوتاه نیامده. حالا اینکه شناسنامه چقدر همراه آدم است که بشود تحت تعقیب قرار بگیرد یا اینکه خط گوشی خودش به‌راحتی می‌تواند مکان‌یابی شود یا این‌همه دوربینی که در تمام سوراخ‌ها موجود است یا هزار چیز دیگر برایش مهم نیستند؛ مهم ماندن بر سر عقیده است! من همهٔ این‌ها را برایش گفتم و به گوشش نرفت. بیشترِ بقاها بر نفیِ دیگری‌ست، حتی کورانه؛ هر چه می‌خواهد باشد.