گفتم به جای خفتن از قسمت‌های نهانی روحم چیزی بگویم؛ چیزی از جنس نخواستن‌ها و سلب‌های بی‌پایان. حتی آن چیزی را که امشب از قول حافظ به ساناز گفتم هم نمی‌خواهم: «فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی». نه. چون ساناز را غمناک کرد؛ غمناک از این‌که با این نگاه در زندگی چیزی عایدش نمی‌شود. دوست دارد داشته باشد و خرید کند و مدام حساب و کتاب نکند. برای چیزهای کوچک نیز دلش نلرزد که کم می‌آورد. ولی من آن‌قدر دارم که نمی‌توانم به بیش از این بیندیشم. حتی آن را که «هیچ نمی‌خواهم» نمی‌خواهم. تنها خواسته‌ام نبودن است. امشب که دریادریا باز در سوگ و یادآوری دردهای پسرک‌مان مویید، در آغوشش گفتم گذشت. گفتم امانت‌داریم همه و امانتش را طلبید.

پس از آن داغ‌بازی‌های شبانه نوبت کلمات بریدهٔ من شد. گفتم امام سجاد عزیز ما در شام گفت کاش هرگز مادرم مرا نزاده بود. و عالم بر سرم ریخت. داغ‌ها برای داغداران زنده‌اند. بله. من هم دوست دارم بیاغوشمت و ببوسمت. آن‌قدر که در خواب شوی. من را از یادآوری رنج و اندوهش منع می‌کنند. مردم ما اخلاق نیکویی در این زمینه ندارند. گمان می‌کنند با سرکوب عواطف، روح‌ها آرام می‌گیرند. حالا من از خیلی‌ها پیش‌ترم، گرچه دیرتر راهی شدم! اکنون فرزندی عاقبت به خیر در آن سوی ابدیت دارم. ثروتمندی من با هیچ‌کدام از مایه‌دارهای دهر قابل قیاس نیست. چون مایه‌دارها در همین دنیا مال‌هایشان را می‌نهند و وبالش را می‌برند، و من فقر و نیازم را با اشک فراق می‌آمیزم و گنجینهٔ مهربانی محمدیوسفم را تا بی‌نهایت هستی می‌آغوشم.

اما روی سخن من با توست. تو مخاطب تمام جملات منی. تا نامت را می‌آورم وسط، هجوم نیایش‌ها کلمات مغزم را فلج می‌کند. تنها می‌توانم بگویم به سوی تو بازمی‌گردم. و در خواب و بیداری با تو می‌گویم. دوست دارمت. این ندای دوست‌داشتن کسی‌ست که همه را باخته. نه مالی اندوخته، نه دانشی حاصل کرده، نه ایمانی نگه داشته. نه و نه و نه. هیچش نمانده. فقط مشتی کلمه مانده که با آن‌ها چیزی با تو بگوید. بگوید و بگوید و بگوید.