ولی من نظری ندارم، چون منظره‌ای که من می‌بینم برهوت بی‌نهایتی‌ست که بانگ باد هم در او خفه‌خون گرفته. نه که این منظره سیاسی باشد، نه که طبیعتی حقیقی باشد، که توهمی‌ست حاصل شیطنت‌های شیطان‌ها. که در میان ما خون ریخته شود تا حق روشن شود. اگر چیزی را در تو نفی می‌کنم و چیزی را در دیگری اثبات، منظورم نخواستن تو و خواستن دیگری نیست. من بسیار گشتم میان متن‌ها تا یکی این‌ها را بگوید. بسیار میان خرابه‌ها و آبادی‌ها چرخ زدم. و دیدم مخ‌ها قالبی‌ست. نگفتنی‌ها البته که برای نگفتن است. و قدس آن‌جایی‌ست که گفتن از ساحتش بری‌ست. مپندار اگر با تو از درِ قبول درآمدم، به آن راهم. من نظری ندارم؛ که پنجرهٔ گشوده بر روانم دیوار ندارد. آن‌چه می‌بینم صلاح و رستگاری ندارد. از روش‌ها گریزانم، که راه‌ها را برای رسیدن به خانهٔ منافع ساخته‌اند. ولی من جویای مساجد شبانه‌روزی‌ام. به دریغ در دهر نفس می‌کشم و به افسوس بر خانه‌ها می‌گذرم. نظرها را اشک‌بار می‌نیوشم و می‌خواهم بر هر واژه ابدیتی وقوف کنم. به این شتاب کجا می‌روی برادر من؟ جایی مکتوب نیست تو کاره‌ای هستی، چنان‌که پیش از تو نیز کاره‌ای نبوده‌اند. اگر هم‌الآن تو را و مرا در خاک بکارند، زیانی به دنیا نخواهد رسید، که سودها نصیب ماندگان خواهد شد.