کشکولالدوله
برخی از همکارانم بسیار خوشقلماند. کلام را خیلی قوی پرورش میدهند و انبان واژگان و عباراتشان مملو است و از همه مهمتر، عاقل و مسلط به خودند. من هر چه داشته باشم، بیخود بودنم نمیگذارد عنان مطلب را به دست بگیرم. مست میشوم و از مدار عقل بیرون میزنم. استادم گفت کشکول مینویسی، نه مقاله علمیپژوهشی. به روح و فرشتگان قسم که راست میگوید. اصلاً روحیه و تربیت پژوهشی ندارم.
ولی حضرت استاد! تمام این پژوهشهای ما حول محور کشکولها و دیوانههاست. مگر نه این است؟ دانشگاه البته که نمیخواهد و نمیتواند حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی و نظامی که هیچ، خاقانی و سنایی و عطار و اینها هم که نه واقعاً، حداقل صائب و اخوان و سهراب لااقل یا یک بند انگشت از اینها را تحویل جامعه بدهد. ندهد. ما مشکلی نداریم خدایی. فقط جلوگیری نکند. نکند شاعری وارد دانشکده بشود و دم در ذوقش را به نگهبانی بدهد. حتی سر کارم هم متهم به پژوهشمحور نبودنم. من عاشق اتهامات اینچنینیام.
نه قلمی دارم، نه قدمی برای خدمت، نه درمی برای ایثار، نه دمی برای دعوت به خدا. به جای همهٔ اینها غم دارم. غم خوراک و نوشابهٔ من است. توفیقها هم مرا غم میدهند. من از غم مینویسم و غم را میپژوهم. میخواهید مرا نگهدارید یا عذرم را بخواهید. میخواهید مدرک دکترایم بدهید یا لقب کشکولالدوله. چه فرقی میکند؟ آیا در این عالم جز غم چیزِ محترم و مقدسی هم هست؟