محک محمدیوسف ۴
درست وقتی از مشهد برگشتیم خبر شدیم طفلی در راه داریم. من نسبت به بیشترِ شدن و نشدنها بیاعتنا بودم و هستم. یک بار آقا ترنجی بهم گفت اگر مجید از کنار مردهای رد بشود، میایستد، نگاهی میکند، پایش را میخاراند و میگذرد. اما برای ساناز رویدادهای دور و برش مهم است. سرِ همین هم بود خانم مشاور به ساناز گفت برونگرا و به من درونگرا. در واقع منظرش واکنش به بیرونیها و مهم بودن یا نبودن خود در نگاه دیگران بود. ساناز برابر حوادث بیواکنش نیست. او برابر امواج میایستد و من با موجها همدل میشوم.
من منتظر محمدیوسف نبودم، ولی از آمدنش هم دوری نمیکردم. دوست داشتم زود صاحب فرزند بشویم. ساناز برنامه داشت. برنامهاش به هم ریخت. برنامهای برای زندگی نباید ریخت. ما کمتر از آنیم که حیات را مدیریت کنیم. میدانم این کلمات دشمنان بزرگی دارد. اشکالی ندارد. مقدرات الهی از ما قبلتر چیده شده. ما در یک بازی از پیش طراحی شده جا داریم. آدم آمد زمین و ما از صلب پدران به رحم مادران رسیدیم و بعدش هم جایی میرویم که عقل هیچ بشری به آن نقطه نمیرسد.
پس چرا گریه میکنم و دعای توسل میخوانم؟ به رعایت دل ساناز. به دلسوزی دردی که این پسرکم از توده و تراک و شیمیدرمانی میکشد. در گوش من خواندهاند خدا بهتر از اینها را میدهد. و کدام زورمندی میتواند این واژگان را به مادر تحویل بدهد؟ مادر تنها میگوید من بچهام را میخواهم. من کاری به بهشت ندارم. بهشت بخورد توی سرم. به هر مقدسی التجا میکند که حاجتش را بدهد. خودش را ضعیف میکند و نزار در نگهداری کودک بیمارش.
محمدیوسف بیمار نیست. اصلاً معلوم نیست واقعاً اینکه در گردن این طفل خانه دارد سرطان است یا نه. از کجا معلوم این نمونه در آن مرکز طبیِ درهم برهم با چیز دیگری جابجا نشده باشد؟ مسخره است؟ تو باورت نمیشود، نشود. ایرادی ندارد. اگر جلوی چشمت، در ورودیِ اتاق عمل، اکسیژن کپسول همراهش تمام بشود و بچه تا کبودی برود. خدا نکند این هول به دل والدینی بیفتد. یوسف را بردند. ما زدیم توی سرمان و نشستیم روی زمین. دکتر رهاوی لحظاتی بعد آمد و ما را از نگرانی درآورد. ما هیچوقت از نگرانی درنیامدیم. مردیم و هنوز زنده نشدیم.