مادر شاید باورنکردنی‌ترین وجودی بوده که تا امروز دیده‌ام. جنین چندهفته‌ای هفده فروردین از مادری جدا شد و مانند میوه‌ای نارس در پای درختی نگون شد. یکی هم گفت: گر آمدنم به خود بُدی، نامدمی. برایش گفتم: جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما گفت: / کجا آدم در این شهر است؟ بیرون بوده‌ام اغلب.
مادرش در باغچه‌ای حوالی محمدیوسفم مانند رازی نهانش کرد. سنگ‌های سفید کوچکی بر آن نهاد تا نشانه‌ای باشد. آجرهای باغچه را هم می‌شمرد که گم نشود. هر بار که به دیدار می‌آید سری به او می‌زند و گلی و فاتحه‌ای هدیه‌اش می‌کند. شب نوزدهم رمضان خاکش کرد. جوری به او سرمی‌زند که انگار سال‌ها فرزندش بوده. من از این احساس مادرانه خل می‌شوم.
حالم خوب نیست. دست و قفسه سینه‌ام درد می‌کند. تقدیر سال ما اهالی این قطعه مرگ فرزند بود. تقدیر امسال اگر خودم باشم، غمی نیست. کمی بدهی به خلق و خداست که با تتمهٔ مالم صاف است. امسال بیش از هر جایی قبرستان بودم. شاید تنها چیزی که مرا با مرگ خالص نمی‌کند مادرم باشد که دوست نخواهد داشت دو فرزند زیر خاک داشته باشد. اگر خدا صبر بدهد، آرزوی درازی در سر نیست. ما که به خواهش‌مان، همنشینی با او، نرسیدیم؛ دیگر چه جای زندگی؟ نه. غلط نکن. ناامید نیستم، چون امیدی به چیزی نداشتم و در انتظار چیزی نبودم. باید میان این دو فرق بگذاری. سینه‌ام مانند سکته‌ای‌ها در فشار است. غلبهٔ بلغم است؟ احتمال دارد. مهم نیست. فقط مرا از جهنم دور کن. به همه مادرها و پدرها صبر بده. هرچند بادمجان بم فاقد آفت است.