محک محمدیوسف ۷
آنها که امیدِ خالی میدهند به جذابیِ واقعیها نیستند. نه که در استقبالِ غمها باشم، وقتی واقعیت را میبینم، به حرفهایی که با واقعیت فاصله دارند لبخندی سر به زیر تحویل میدهم و تشکر میکنم. حتی دنبالِ پاسخ به غلطش هم نیستم. آنها که تا امروز از صمیم قلب واقعیت را بر اساس تجربههای پیشین گفتند انسانهای شجاعتری بودند. امیدهای واهی که میخواهند ما سه نفر را در زمرهٔ یک در چندمیلیونِ شفایافتگان جای بدهند ما را سرکندهتر میکنند. ما در خیالِ خود با هر لبخندِ این نازنینپسر امیدِ بهبود میبندیم و تا رؤیا نقش میبندد، بار بستهایم برای بستریِ دیگری در روزهای خاموش و شبهای غمگین بیمارستان. همسرم که چشمی اشک دارد و چشمی ناظر به بالا و پایین پسرکش، شمعیست که میگدازد و من نمیدانم کدام سو را بگیرم. من واژهها را هم در وصفش گم میکنم. همهچیز گنگ و گیج است. امروز از سر عجز در پاسخ این پرسش که «پس کی جواب ما را میدهد»، گفتم به نظرم خدا برای این دنیا چیز خاصی تدارک ندیده است.
این جمله مغز مرا تکان داد. گشتم در قرآن تا تدارکی برای این جملهام بیابم: اِنّ الارض یرثها عبادی الصالحون. این نقضش میکند. پیشتر در سربالاییِ محک زمزمه کرده بودم: لا تمدّنّ عینیک. پرسید یعنی چه. گفتم چشم مدوز به آنچه به بعضیها دادهایم. دوست دارم همه کارها را رها کنم و تنها خدمت تو کنم عزیز دلم. امروز میگوید اگر روزی نباشد. بارها گفته و گفتهام هیچ کس از لحظهٔ بعدی خود خبر ندارد. من که این روزها حتی یک خط از نوشتههای دیگران را نمیتوانم بخوانم، اینجا مینویسم تا خودم را بخوانم. گفتم محمود فرزندم نبود، برادرم بود؛ ولی نبودنش یک حفره در سینهام ساخت. گاهی در نهانِ خودم میگویم خدا هم ما را اینگونه مورد لطف قرار داده. لبهای بیصدایت صدای پلک زدنهای افق است. حوصلهام سر رفته. باید سرم را بگذارم روی سینهام. هر شب به سر بریدهام خیره میشوم: ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟