محک محمدیوسف ۱
محمدیوسف تنها فرزند ماست. خیلی زود خلوت ما را شلوغ کرد، ولی خیلی هم شلوغ نیست. صدایش چند ماهی هست از ما گرفته شده و تنها با حرکات و خندههای صورتش دل ما آب میشود. ساناز دوست نداشت زود بچهدار شویم. میگفت حداقل دو سال خودمان باشیم، بعد با برنامهریزی صاحب فرزند شویم. وقتی خیلی زود این خیالش نقش بر آب شد عمیقاً ناراحت بود. فکر انداختن هم افتاد. میان حلال و حرام و خدا و ابلیس گیر کرد. روزهای سختی بر ساناز گذشت.
خودش میگفت میدانم وقتی بچه به دنیا بیاید دلبری خواهد کرد. تمام حرفش این بود که این آن چیزی نبود که در ذهنم بود. پیشینهٔ تزویج ما هم دلش را سردتر میکرد. درست وقتی که در تدارک عقد بودیم محمود برای همیشه از پیش ما رفت. هر چه حرف و حدیث میان خانوادههای ما بود ناگهان فرونشست. من و ساناز پنج سالی بود همدیگر را میشناختیم، با هزار افت و خیزی که مقصرش بهتمام من بودم. موقع عروسی هم کرونا سررسید و بساط مراسمات را بر هم زد. حالا حتی باید کار را هم کنار میگذاشت.
کار برایش یک حال استقلال روانی داشت. اینکه دستش در جیب خودش بود و میتوانست دستی هم بگیرد جذاب بود. جذاب نبود، قدرتمند و بینیازش میکرد. آن طوفان مهربانی که مدام در دل متعادلش موج میزند، با کار و درآمد معنیدار میشد. میتوانست خرج غوغای مهر دلش کند. با آزمایشگاه مدتها بود مشکل پیدا کرده بود. سوپروایزرشان بابت رفتار نادرستش عذرخواهی هم کرده بود، ولی دیگر دلش شکسته بود. فشار کاری بالا ساناز را از پا درنیاورد، همکارانش را به گستاخی کشانده بود. در همان روزهای نخستی که خبر شدیم نینی در راه است بیرون آمد. چقدر التماسش کردند و بیفایده بود. جای دیگری هم ساناز را میخواستند. وقتی داستان پابهماهیاش را صادقانه اطلاع داد، آنها هم دست کشیدند. بعدها میگفت در این نشدن حکمتی بود. چگونه با این طفل پرتپش میتوانستم کار کنم؟ اما به هر حال ساناز خوشدل نبود. دختری که مدام میان خانه و آزمایشگاه و خرید و زیارت در آمدشدن بود، ناگهان خانهنشین شد. شاید ساعتها تنها بود تا مجید خسته سربرسد و چیزی بخورد و کمی بنالد و کپهٔ مرگش را بگذارد.