این آغوشِ همیشه باز و این چشمانِ همیشه مهربان در چنین روزی به زمین آمد؛ سه سال پیش درست در همین دوازده بهمن. الآن که به فیلم‌ها و عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه با من حرف می‌زدی. همیشه منظورت را خیلی دقیق می‌رساندی. حالا هم داری با من حرف می‌زنی. شاید این حرف‌ها خیلی خریدار نداشته باشد. من اغلب طرفدارِ حرف‌های بدون مخاطب، حرف‌های بی‌طرفدار و خالی‌های خارج از دسترس بودم. این شد که طالبِ صحاری و بیابان‌ها شدم. در بیابان خانه‌ای هست که ذخیره هستی در آن زندگی می‌کند. آخرین بار، هنگامی که پدرش از دنیا می‌رفت، از پدر پرسید بعد از تو چه کار کنم. حدود پنج‌سالگی‌اش بود. پدر گفت به بیابان‌ها بگریز. امر واقع شده بود.

بله. فرمایش شما درست است. همه درست می‌گویند. این حرف‌ها خریداری ندارد. حرف باید علمی باشد. مستند باشد. مستدل باشد. کاربردی باشد. این‌که به من چنین القا شده و چنین دیده‌ام و چنین دریافته‌ام، در ساحت دانش امروزین چیز ارزنده‌ای نیست. اساساً آدمیزاد به‌ذات ارزشی ندارد. خیلی راحت یک فرشتهٔ آسمانی در همان پنج‌ماهگی توده می‌آید در گلویش و پزشکان می‌گویند اذیتش نکنید و تا جایی که جا دارد آزارش می‌دهند تا بمیرد. من واقفم به بی‌ارزشیِ این چیزها. از آن پنج سال تا این پنج ماه و دیگر پنج‌ها همه در نظرِ بشرِ فهمیده و پیشرفته و دانا و توانای معاصر جملگی فاقد ارزشند.

ولی خب من برای این ارزش‌سنج‌ها پشگلی هم ارزش قائل نیستم. با عکس تو مناجات می‌کنم. مدام می‌گویم تو چقدر ماهی. تو چقدر جذابی. من عاشق دقایقِ درنیافتنی‌ام. با من حرف بزن باز؛ با همان زبانی که شبیه زبان‌های آدم‌های ارزشی نیست.