محک محمدیوسف آخر
به ستارهها و جیرجیرکها بگویید پسرکم باز رفت آیسییو. این بار با بدترین حالی که تا حالا داشته. دارو دادند بخوابد. ونتیلاتور زدند به تراکش. بدنش رو به کبودی میرود. عفونت دارد میخوردش. توده دارد کار خودش را میکند.
به مزارع سرسبز چای گیلان سلام ما را برسانید و بفرمایید محمدیوسف هنوز شما را ندیده. برایش دعا کنید که بیاید تماشای شما. هنوز حتی حرفی نزده و توی جیرجیرک داری اینجا روبروی بیمارستان محک صدا بلند میکنی. چشمانش بسته است و ستارهها میدرخشند. آن چشمان بسیار جذاب و دردکشیده سپید شده بود. فدای تو بشوم بابایی. ضجه من را هم درآوردی. گریهام بند نمیآید. پیش چشمم پردهای از اشک آویخته. هر که را میبینم میبارم. هر که زنگ میزند میمویم. جز ساناز، هیچکس ندید آنچه من دیدم.
دارند میآیند. درست مثل وقتهایی که یکی میمیرد و میآیند دور بازماندگان را شلوغ کنند. درد تو من را میسوزاند. هنوز برایم آغوش باز میکنی؟ تو از من چه میخواهی بابایی که مدام میخواهی بیاغوشمت؟ نه! در مطلق درد نیز نمیتوان چیز خاصی گفت. چشمانت تا آخرین لحظه ورود به آیسییو ملتمسانه به من بود. میخواهم تنم را بشکافم و تو را درون خودم جا کنم و دیگر به احدی نشانت ندهم. خوشحالم که دارو زدهاند که بخوابی. بخواب عزیز دل بابا. اینجا جیرجیرکها برایت لالایی میخوانند. دیگر نمیخواهد مادرت بخواند یا با گوشی برایت لالایی بگذارد و تو با هزار دردی که داری با همین نواها بخوابی.
در دیدگان من همه چیز سوزان است. گل زیبای من. ماه مهربانم. ماهی کوچولوی من. هنوز هم بسیار زیبایی. فرشته آسمانهای تنهایی منی. چقدر مرگت مرگ است.