این روزها که می‌گذرد شلوغم و خلوت. شلوغ از درسی که حداقل هفته‌ای یکی‌دو روز مرا به خود می‌گیرد. از تهران بروم تا گیلان. هنوز به استادان نگفته‌ام که نیایم، چون می‌خواهم بیایم؛ چون نه‌تنها در هوای رشت نفس می‌کشم، که در کلمات درس نفیس‌هایی کم‌یاب می‌یابم. به شما که حینِ تحصیلید یا در تدارکِ دانشگاه، عرض می‌کنم اگر تنها دنبال منصب و مدرکید که هیچ، ولی اگر در پیِ مطلبید، در مقاطعِ مختلف در یک دانشگاه نمانید. دنیایتان را حددار نسازید. به یک حصار نمانید. نهراسید که سخن تازه بشنوید یا مخالف. از کارکشته‌ها دور نشوید. در مجانین نیز حکمت‌هایی هست، دانشگاهیان که حداقل از جن دورند، که دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

خلوتم در اندوهی که از پسر بر ماست. این‌همه هیاهویی که اطراف محل کارمان قل می‌زند، مرا در خلوتی بیش غرق می‌کند. محمدیوسف ما را از هر قال و مقالی دور انداخت. و خودش دورتر از همه چیزها ناظرِ ماست. و ما با تماشای فیلم‌ها و عکس‌هایش و حضور بر سر خانۀ ابدی‌اش و یادآوری خاطرات درد و لبخند و طنازی‌هایش روزگار می‌کنیم. حتی من که در گیر و دارِ هزار کارِ نکرده‌ام، میانم تهی‌ست. در این میانِ تهی صدای نفس‌های محمدیوسُف می‌آید. ما برای فرزندی دیگر مرددیم. نه که به خدای بی‌نظر باشیم، که همه منظورمان اوست، بلکه در این دیار که کودک ما و هزاران کودک دیگر در مریض‌خانه‌ها این‌قدر راحت بازیچۀ پزشکانند و جان‌شان نمی‌ارزد به پشیزی، با چه جگری باز کودکی دیگر از پارۀ وجودمان را تقدیمِ این جماعتِ بی‌عاطفه کنیم تا هزار نیشش بزنند؟ از آن‌سو این‌همه کودکی که در دامان مادر و پدرها بزرگ می‌شوند مگر خدا نگهدارشان نیست؟ و این‌ها هیچ‌یک محمدیوسف ما نمی‌شوند. در این هستی همه‌چیز منحصربه‌فرد است و هیچ‌چیزی ایستاده به هوای خود نیست.

شلوغ از مأموریت‌هایی که به گرده دارم. طرح ارائه بدهم برای تحول وضع فرهنگ و اجتماع. کتاب تدوین کنم برای نجات خلق از گرداب رسانه‌ها. فصوص‌الحکم را باز بیاغازم و کار سترگ تصحیح نسخه خطی را به سرانجام برسانم. درس‌نامه‌های سعدی را به یک محصول رسانه‌ای بدل کنم که خلق از او خوشه‌ای بچینند. با علی کرمی درس‌های جامعه‌شناسی را سر و سامانی بدهم در شکل‌های مقاله و کتاب و یادداشت‌های دنباله‌دار. مقالۀ نسبت عرفان و سیاست را پی بگیرم. موضوعِ رسالۀ دکتری‌ام را کاربردی و در راستای آینده‌ام برگزینم. درِ بانک‌های خصوصی را ببندم. یارانه بنزین و انرژی را سامان بدهم. به صحرا شوم. به دریاچۀ حلیمه بیاوزیم. نمازهای قضایم را، دیونِ بر گردنم را ادا کنم. و شاید در این میان فرصتی هم شد که بمیرم. من که‌ام؟ شاعرکی مالیخولیایی. «از این مالیخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند»!

وانگهی «آن گورهای نکنده» که هر روز از برابرم رژه می‌روند، شگفتا که کنده‌اند. دیشب در صحن امامزاده هاشم رشت با ساناز دیدم‌شان. جهت قبله‌شان نیز مختلف بود. درست بود این غلط. که خلق قبله‌هایی گوناگون دارند. یکی قبله‌اش هوس و شهوت و آز است و من دیگر قبله‌ها را نمی‌گویم. به جدّ امجدت سوگند که خورشیدپرستانِ مدفون رو به مشارق و مغارب شرف دارند به ناشریفانی که قبله یکی کرده‌اند و قبیله هزار و یکی. نه. غلط کردم. بی‌جهتی‌ست خانگه، در عدم آشیانه کن. نه. غلط کردم. به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تِ وینم. نه. غلط کردم. این ثنا گفتن ز من ترک ثناست / کاین دلیل هستی و هستی خطاست.