سلام بر خورشید
حرف دل را نباید به دل گرفت. وانگهی دلِ سوخته. من دلبرانی در این حرفه دیده‌ام که دل‌شان را در این کار از دست داده‌اند. کارِ سختی‌ست کار با جانِ آدمیان. فرزندِ من با آن تودۀ بدخیم دیر یا زود رفتنی بود و تنها معجزۀ خداوند می‌توانست نگهش دارد که نخواست. اما می‌شد کمتر رنج ببرد. برخی پزشکان یاری کردند کمتر درد بکشد و برخی خودسری کردند و طفلِ ما را دردی کردند. چون پیشِ چشمِ خودم رخ داده نمی‌توانم فراموش و توجیهش کنم. دلم سوخته. و البته پزشکانی پس از این سوزِ دل التیامی دادند که برابر این داغ نبود. این است که این‌همه خلوتم؛ خلوتم با تصویرِ رنج‌هایش. می‌خواستم حرف‌هایت را همدل باشم، ولی همین امشب که با ساناز از سیمان‌کاری قطعه فرشتگان برمی‌گشتم، یادم آورد بلایی را که سرِ تعویضِ تراکش... بیش نگویم که دگر گوش نیست، در تن من مغز و دل و هوش نیست.

مرا عفو کن خورشید مهربان که این‌گونه‌ام.