چگونه می‌توان کسی را که در پی پیروزی نیست شکست داد؟ روز اولی که در دفتر بذری بودم، بی‌اعتنا به سؤال‌هایش گفتم دعواها زیاد است. کمی بعد فهمیدم نامه‌ام را امضاء نکرده. رفقا پیگیر شدند و گفتند فرزندش بیمار لاعلاج است و مغزش سر جایش نیست. امضاء کرد. گفته بود انگیزه کار کردن ندارد. درست گفته بود. من هنوز همانم. آن‌که بخواهد کاری کند راهش را خواهد یافت. بهانه‌ای پذیرفته نیست. به این نقطهٔ شب که می‌رسم می‌بینم هیچ چیزی در این هستی نمی‌خواهم. تنها می‌خواهم کلمه‌ای باشم که برابر اندوه عزیزانم تسلیتی باشد. جویای حقم، ولی می‌دانم حق مرا زائل خواهد کرد. نیامدم بر شما و بر هر کس و چیز دیگری برتری بیابم.

نه! دروغ است. من شیفتهٔ برتری و یکه‌بزن بودنم. دوست دارم همه مرا تأیید کنند و برابر دانش و ادراکم سرِ تسلیم فروبیاورند. وقتی از محمود عزیزم می‌باختم دستهٔ بازی را می‌شکستم. اگر وارد هیچ بازی و آوردگاهی نمی‌شوم، دلیلش احتمال باختن است. احتمال موفق‌نشدن است. ولی اکنون که می‌نویسم حال خوبی دارم. حالا که خودم را شرح می‌دهم می‌دانم این واقعیت است. سخت است همرنگ جماعت شدن. سخت است کار خود را از دست دادن. می‌ترسم باز با خودرو آوارهٔ خیابان‌ها بشوم. وگرنه در یک نقطهٔ من هم دغدغه‌ای نیست. دغدغه‌ام نوشتن است و این محصول زندگی من است. از میان مهارت‌های انسانی این تنها توانایی شکسته‌بستهٔ من است. تدریس هم بلدم، ولی وقتی برای آن نگذاشته‌ام. به جان نازکت قسم که فقط وقتی می‌خوانم و می‌نویسم احساس فایده می‌کنم.

من این احساس عجیب را نمی‌توانم با کسی در میان بگذارم. انگار می‌کنم در نوشتن به جانم وحی می‌شود. همه چیزهایی که برای شما و خودم در طول روز ارزشی دارد، در شب‌نویسی رنگ می‌بازد. سجاد می‌گفت سیاهه زیاد بنویس. من می‌دانم چیزی از میان نمی‌رود، ولی باز دنبال جاودانگی‌ام. جاودانگی بزرگ‌ترین قدرت ممکن است. برای من که شیفتهٔ برتری‌ام، هرچند ظاهرم این‌چنین نمی‌نماید، حدّ نامحدود برتری جاودانگی‌ست. خلود در خلأِ عدمی که سابق بر وجود است. من متعلق به همان بی‌تعلقی و نامتعلق‌خانه‌ام. به جان خودم که این‌ها اباطیل نیست. طفلی دیدم که هنگام خوردن ترشی می‌گفت ترسیدم. او هنوز از عهدهٔ تفکیک حالات اسفل وجودش برنمی‌آید. ما نیز هنگام روبرویی با احوالات عِلوی و برتر روحانی نمی‌توانیم آن‌ها را درست ادا کنیم. سخنی مجازگونه و کلی بر زبان می‌آوریم که ازایی در جهان محسوسات داشته باشد.

سخت دلتنگم از این زندان. باورم نمی‌شود چهار دهه در این زندان زیسته‌ام. کافی‌ست یا هنوز هم باید بنویسم؟ چقدر مشتاق نبودنم.