✔️ روزگاری بود که من روز را می‌گذراندم که در شب بنویسم. یا در شب زیست کنم. و این چقدر برابر آن پیرمرد توضیح‌ندادنی و دشوار بود وقتی از رنج‌های سربازی برایش گفتم. آن شب در راه برگشت از مشهد، در قطار، با رنجیدگیِ ساده‌پندارانه‌ای نگاهم می‌کرد. تازه از بند سربازی رسته بودم. گفتم سربازی شب را از من گرفت؛ شب که من در پرستش او عمر گذاشتم.

✔️ آن‌سوتر سید علی قاضی طباطبایی می‌گفت اگر شب نبود، چه فرقی میان شنبه و یکشنبه بود؟ آن‌وقت دیگر می‌شد روز قیامت را دریافت. آن روز تنها یک روز است، چون شب ندارد. شب است که قسّامِ روزهاست، وگرنه تمامش از ازل تا ابد یک روز است و این روز هرگز تمام نمی‌شود. درست در همین نقطه است که می‌فهمی احدیت ذات چیست و چرا عدمِ نسبی و اشیاء عدمی وجود ندارند و وجودشان تنها برای اعتبارات است و بس.

✔️ پیرمرد از حرف من برداشتِ ولنگاری و لودگی می‌کرد و دقیقاً عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و جدی‌ام نگرفت. چه چیز در این عالم جدی‌ست؟ آن‌چه ربطی به حقیقت داشته باشد. برای مردم چه چیز جدی‌ست؟ آن‌چه شبیه پول باشد یا قدرت یا خانه یا جایگاه اجتماعی یا هر چیزی که خیال‌شان را بابت فردا راحت کند. اینجا دیدیم که فردایی نیست و همه‌چیز به معنای اصیل کلمه همین امروز است. شیطان وعدۀ فردا می‌دهد که هرگز نخواهد آمد: امروز خوش باش، فردا درستش کن. امروز هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نمی‌پذیرد، ولی فرصت به‌سرعت می‌گذرد؛ مانند ابر، مانند بوی خوشِ رفیقی در مترو که تلفنش زنگ خورد و از او پرسیدند آیا در فلان ایستگاهی؟

✔️ این‌گونه است که خدا سایه را می‌گستراند و باز جمعش می‌کند. ما صیّادِ سایه‌ایم، ولی ای کاش سایه ما را دریابد. آن‌وقت دیگر دنبال چیزی نیستیم که خلق نشده است: راحتی. آن‌وقت با شکم‌های سیر در پیِ دانش نخواهیم گشت. اندیشیدن به آن پیرمردِ خودفرهیخته‌پندار به صورتم چنگ می‌زند. کاری هم نمی‌شود کرد. من همیشه در ایضاحِ خودم گنگم. اینجا هم نمی‌توانم تصویر خود را بیابم. غبطه می‌برم به جماعتی که به یقین رسیده‌اند و مرا نیز می‌خواهند به یقین برسانند.

✔️ هیچ‌چیز موهوم‌تر از جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. هیچ ثباتی در آن نیست. از من طلبِ کوشش برای رفاه بیشتر می‌کنند. من اگر در پیِ رفاه بودم که این رشتۀ بی آب و نان را برنمی‌گزیدم. من طلا را هم خاکستر می‌کنم. طلا و نقره با آدم آمدند و ثابت هم شد از کانی‌های زمین نیستند. وقتی همه‌چیز از طلا باشد، چه خواهد ارزید؟ پس طلادوستان باید سراپای مرا از طلا بگیرند. عجیب است از کلمات من یأس و اندوه برداشت می‌کنند. چاره‌ای هم نیست. فعلاً باید زیست.

✔️ سعید حیدری از رسالۀ دکتری‌اش گزارشی نوشته بود با مضمون حذف مکان و زمان در زیست شهری. آن شب ساناز کوشید اثبات کند زندگی در فلان‌جای شهر آدم‌های نسبتاً بهتری را گردت تجمیع می‌کند و این موجب کم‌آزاری و آسایش بیشتر آدمی‌ست. همسایه‌های ما نتوانستند نخاله‌بازیِ همسایۀ پایینی‌مان را جمع کنند و خفه‌خون گرفتند و چپیدند در سوراخ‌شان. همین بی‌زمانی و بی‌مکانی و البته بی‌هویتیِ حاکم بر شهر را برایش گفتم. اگر شما جایی را می‌شناسید که آرامشش را خودخواهی و نقاب‌زنیِ باکلاسانش بر هم نمی‌زند، معرفی کنید. از بی‌هویتی هر چه بگویید کم گفته‌اید.

◀️ حتماً با املاء ظلم و جور فاصلۀ زیادی داریم. روز خوش و کیفِ کوک‌مان است. هنوز مانده تا همه برهنه شوند. مانده تا فرشتگان عذاب را نیز به لواط بخوانند. ذهن‌هایی که سیاست‌زده و غرق در جوّ هجمه‌های علیهِ خود و ایدئولوژی‌شان شده‌اند، مخاطبِ هیچ‌کدام از این واژگان نیستند. گرامی‌ترین نامه‌ها نامه‌هایی‌ست که به کسی نوشته نمی‌شود.